🍂 🔻 عملیات کربلای پنج محمد طاهری (سوم بهمن شصت و پنج ) آن شب رفته بودیم در اطراف نهر جاسم تا عملیاتی انجام دهیم. تا صبح با عراقی‌ها درگیر بودیم و نتوانستیم از نهر بگذریم، به عقب برگشتیم و در شلمچه کنار خاکریزی هلالی شکل مستقر شدیم و سازماندهی مجدد کردیم تا دوباره به به دشمن بزنیم.   چهارمین روز بود که آنجا بودیم. موقع نماز ظهر شده بود. بهمراه حسین خسروی (شهید) به قصد وضو از سنگر خارج شدیم و به طرف تانکر آب رفتیم. در همین لحظه از بالای سرمان چند هواپیمای عراقی آمدند و بمب‌های خوشه ای خود را رها کردند. خودم را داخل گودال جای لاستیک لودر انداختم و از گزند ترکش‌ها محفوظ ماندم. ولی ترکش کوچکی بند ساعت حسین را قطع کرد و او را زخمی به بیمارستان صحرایی منتقل کردیم. کمک بی سیم چی گروهان، حسین باوری پور از بچه های بندر ریگ هم زخمی شد و او را نیز به بیمارستان روانه کردیم. نزدیک غروب کنار سنگر نشسته بودم که دیدم حسین خسروی پشت لندکرور نشسته و در حالیکه دست چپش باند پیچی شده بود، به خط برگشت با خوشحالی او را در آغوش گرفتم. حسین می‌گفت از بیمارستان فرار کرده تا به عملیات برسد.    یک ساعتی من وحسین و بهرام غریبی (شهید) کنار هم نشسته بودیم که یکی از بچه های گردان آمد گفت محمد بیا هدایت احمد نیا فرمانده گردان (شهید) کارَت دارد. به سنگر فرمانده رفتم و دیدم که ناصر جوهرزاده (شهید) و یوسف بردستانی معاون گردان (شهید) هم آنجا هستند. هدایت گفت بچه ها  گفتن که تو قبلا آموزش بی سیم دیده ای. کمک بی سیم چی گروهان یک زخمی شده و به عقب رفته، تو باید امشب با گروهان به عملیات بیایی. گفتم که من کمک آرپی جی حسین خسروی هستم. حسین و بهرام درب سنگر ایستاده بودند که موضوع را به حسین گفتم. در هر صورت من از حسین جدا شدم و رفتم گروهان یک که مرتضی دریائیان بود و غلام محمد زاده هم بی سیم چی او بود. من هم شدم کمکی غلام  محمدزاده. همان شب داخل سنگر منتظر دستور حرکت بودیم که بهرام غریبی با سرنیزه کمپوت گیلاسی باز کرد و گفت بچه ها آخرین کمپوت گیلاس را بخورید. اولین نفر که گیلاس خورد مرتضی شمسا (شهید) بود و بعد علی محمودی (شهید) و بعد من و بعد از من، غلامرضا غریبی. یک ساعتی که گذشت پیک گردان جابر فقیه آمد و گفت بیایید سوار لندکروز بشوید می‌خواهیم حرکت کنیم. اسلحه کلاش خود که دوتا خشاب را وارو با کش بسته بودم را برداشتم و یک آنتن اضافی بی سیم را که غلام محمد زاده داده بودم را توی جیب بادگیرم گذاشتم و بلند شدم و حرکت کردیم. ادامه تا لحظاتی دیگر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂