🍂 🔻 /۵ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ..صادقانه بگویم وقتی سنم کم بود، در مسجد که نماز می خواندم و کمی نماز طولانی می شد، حوصله ام سر می رفت، وقتی سخنرانی آقا شروع می شد، دعا می کردم زودتر به روضه خوانی برسد. به محض اینکه مداح شروع به روضه خوانی می کرد، همه هوش و حواسم متوجه او می شد که چطور روضه می خواند. هرجا که نوحه خوانی با روضه خوانی بود، گوش می دادم تا چیز جدیدی یاد بگیرم. حتی پدرم که جوشن کبیر می خواند، دقت می کردم که چگونه دعا می خواند تا از او یاد بگیرم. آن قدر علاقه به نوحه خوانی در من زیاد بود که تا از مدرسه می آمدم، کیف و کتاب هایم را گوشه حیاط رها می کردم و به اتاقی می رفتم و با صدای بلند شروع به خواندن می کردم. آن قدر می خواندم که مادرم فریاد می زد: «صادق، بس کن. سرمان رفت. چقدر نوحه می خوانی؟ برو اول درس هایت را بخوان» می گفتم: «دارم تمرین می کنم.» این کل کل من و مادر دقایقی ادامه داشت. گاهی خواهرهایم هم اعتراض می کردند و می گفتند: «صادق، ساکت باش! ما درس داریم. چقدر اذیت می کنی؟!» علاقه من به نوحه خوانی موجب شد وقت کمی برای درس خواندن بگذارم. برای همین، در امتحان نمره های خوبی نگرفتم. وقتی خواهرم نمره های کارنامه ام را برای مادرم خواند، مادرم گفت: چرا نمره هایت کم شده؟! چرا نمره هایت چهارده و پانزده است؟! تو که شاگرد خوبی بودی!» من هم بهانه آوردم که درس ها سخت شده، أما مادرم می دانست که دلیلش چیست. پدرم عادت داشت برای اقامه نماز یا مراسم مذهبی ما را همراه خود به مسجد ببرد. من در مسجد با حسین علم الهدی و محمدعلی حکیم این دو بزرگوار آشنا شدم. یکی از مساجدی که من در دوران قبل از انقلاب به آنجا می رفتم، مسجد آیت الله جزایری معروف به مسجد جزایری بود. خانه ما نزدیک منزل محمدعلی حکیم بود. فقط یک کوچه باهم فاصله داشتیم. فاصله خانه هایمان آنقدر نزدیک بود که گاهی از بالای پشت بام با همدیگر حرف می زدیم. محمدعلی حکیم با محسن رضایی، علی شمخانی و حسین علم الهدی که در گروه منصورون فعالیت می کردند، رابطه داشت و مخفیانه فعالیت انقلابی می کرد. او آدم زیرک و قدری بود، من اوایل، به مسجد علم الهدی می رفتم و هنوز به مسجد جزایری رفت و آمدی نداشتم. سال۵۶ که انقلاب اسلامی در حال شعله ورشدن بود، یک روز، بین جوانهای مسجدی و انقلابی شهر خبر شهادت سیدمصطفی خمینی در نجف پخش شد. از محمد على سؤال کردم: سیدمصطفی کیست؟» گفت: «پسر آیت الله خمینی است.» بعد برای من توضیح داد که سیدمصطفی در کنار پدرش در تبعید مبارزه می کرده و به دست ساواک به شهادت رسیده است. آن زمان، بیشتر جوان های مذهبی، کتاب های دکتر علی شریعتی را می خواندند و کتابهای آیت الله مطهری چندان وارد بازار نشده بود. من در مسجد، از برخی رفت و آمدها و حرکات افراد انقلابی می فهمیدم که دارند کارهایی می کنند. آن روزها ساواک خیلی نفوذ داشت و مراقب انقلابیون بود. دایی ام، محمدرضا، در منزل بحث‌های انقلابی می کرد و درباره مفاسد و ظلم های رژیم پهلوی حرف می زد. برادرم حمید هم که قبلا به آمریکا رفته و حدود دوازده سال بود در آنجا زندگی می کرد، در دوران دانشجویی اش با ابراهیم یزدی آشنا شده بود و با انجمن اسلامی همکاری می کرد. آن موقع نهضت آزادی با رژیم پهلوی در حال مبارزه بود و مانند امروز مذمت نمی شد، حمید هراز گاهی برایمان نامه می فرستاد و در نامه اش خیلی از ظلم و ستم رژیم پهلوی می نوشت. پدرم هر بار که نامه ها را می خواند، می گفت: «چرا حمید این کارها را می کند؟ نمی ترسد ساواک دستگیرش کند؟» او خیلی می ترسید که مشکلی برای حمید به وجود بیاید. می گفت: «اگر حمید را دستگیر و اخراج کنند، من چه کار کنم؟» حمید با محوریت ابراهیم یزدی در آنجا فعالیت های سیاسی می کرد و خیلی هم موفق بود. دایی محمدرضا هم نامه های حمید را می خواند و آنها را تأیید می کرد. او می گفت: «باید در مورد ظلم رژیم حرف زد و نباید سکوت کرد. آن روزها ساواک با تمام توان به شناسایی، دستگیری، شکنجه و اعدام افراد انقلابی و مبارز مشغول بود، طوری که اگر کسی رساله عملیه امام خمینی را داشت، به گمانم حکمش اعدام بود. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂