🍂 🔻 /۶ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• خاطرم هست یک بار که به خانه پدربزرگ مادری ام در دزفول رفته بودم، دایی هادی از پشت خزانه ای که در انتهای اتاق بود، کتابی را آورد که جلد خاصی نداشت. از او سؤال کردم: «این چه کتابی است؟» گفت: رساله عملیه است.» پرسیدم: رساله كدام مجتهد است؟» جواب داد: «رساله امام خمینی است.» نگاهی به کتاب کردم. عکس جوانی امام خمینی در صفحه اول کتاب بود. به این خاطرات اشاره کردم که بگویم فضای خانه ما انقلابی بود. من از فعالیت های انقلابی حسین علم الهدی خبر داشتم. او را یک شخصیت ممتاز و خاص می دیدم و دوست داشتم هر طور شده، با او دوست شوم و با گروهش همکاری کنم. خیلی علاقه داشتم حسین با من دوست شود. یک شب برای اقامه نماز مغرب به مسجد علم الهدی رفتم. مهر برداشتم و به سمت صف جلو رفتم. حسین آمد و با خنده به من سلام کرد، خیلی برایم مهم بود که حسین به من سلام کند و من را تحویل بگیرد. با خوشحالی جواب سلامش را دادم. بعد از احوالپرسی از من پرسید: «أهل مطالعه ای؟» گفتم: «بله.» گفت: «کتابی به تو بدهم، می خوانی؟ سؤال کردم: چه کتابی؟» گفت: «کتاب خوبی است.» بعد کتابی را که لای روزنامه گذاشته بود، به من داد و گفت: «این کتاب را با دقت بخوان، ولی کسی متوجه نشود. همان لحظه حس کردم که حسین من را برای همکاری و فعالیت انتخاب کرده. کتاب را به منزل بردم. حواسم بود که کسی تعقیبم نکند. وقتی به خانه رسیدم، به اتاق خلوتی رفتم و روزنامه را باز کردم. روی جلد کتاب نوشته شده بود: مسئولیت شیعه بودن، نوشته علی سبزواری (اسم مستعار دکتر شریعتی) کتاب را با دقت خواندم. نگذاشتم هیچ کس از خانواده ام از آن خبردار شود. بعد از چند روز، آن را به حسین پس دادم. حسین از من پرسید: «کتاب خوبی بود؟» گفتم: «بله» سؤال كرد: «از آن چه فهمیدی؟» گفتم: «متوجه شدم که یک انسان شیعه چه مسئولیت هایی برعهده دارد.» حسین با احتیاط و محبت با من حرف می زد. از اوضاع و احوال من می پرسید و من جواب می دادم. این ارتباط به صورت مستمر در مسجد ادامه داشت. بعد از مدتی، رابطه ما خیلی صمیمی شد. احساس می کردم چیزی به جذب شدنم در گروه نمانده. از اینکه وارد فضای انقلاب و مبارزه شده بودم، به خودم می بالیدم و احساس عجیبی داشتم. آن زمان، حسین علم الهدی، محمدعلی حکیم و حمید کاشانی محور تربیت جوان های اهواز بودند و با تمام وجود کار می کردند. جوانها هم آنها را خیلی دوست داشتند. حمید کاشانی خیلی خوب روی تربیت جوان های انقلابی کار می کرد. نمی دانم عضو گروه منصورون یا موحدین بود یا نه، ولی بسیاری از بچه های مسجد جزایری را او تربیت کرد که خیلی از آنها در دوره دفاع مقدس شهید شدند. سعید درفشان، رضا نیله چی، حمید رمضانی و امیر علم از بچه هایی بودند که زیر نظر او تربیت شدند. بسیاری از جوانهای خوب اهواز و مسجد جزایری مدیون آموزه های حمید کاشانی هستند. حسین علم الهدی من را با حمید کاشانی آشنا کرد. او در همسایگی ما زندگی می کرد. من هر روز او را می دیدم و با او سلام و احوالپرسی می کردم. شخصیت جذابی داشت. هر کس که با او آشنا می شد، محال بود از او جدا شود. به سفارش حسین علم الهدی، چندین بار با من جلسه گذاشت و شیوه های خودسازی، مطالعه و مبارزه را به من یاد داد که خیلی از آنها استفاده کردم. من آن موقع هیچ شناختی از دکتر شریعتی نداشتم، ولی به واسطه آنها فهمیدم که آدمی انقلابی است. مدتی بعد، حسین علم الهدی گفت: کتاب دیگری برایت آورده ام. دوست داری بخوانی؟» گفتم: «بله.» گفت: «این کتاب را هم دقیق بخوان و خلاصه اش را برایم بگو.» آن روز وقتی به منزل آمدم، طبق معمول با احتیاط و دور از چشم خانواده، سراغ کتاب رفتم. کتاب فاطمه، فاطمه است همان دکتر سیزواری (دکتر شریعتی) بود. این دومین کتابی بود که به سفارش حسین خواندم و از آن لذت بردم. حسین که دید اهل مطالعه ام و طبق نظر او عمل می کنم، یک روز بعد از نماز ظهر و عصر گفت: «محمدعلی را می شناسی؟» گفتم: کدام محمد علی؟» گفت: «محمدعلی حکیم.» گفتم: «بله، دوست و همسایه ایم. علم الهدی تأکید کرد که او جوان خوبی است. من هم حرفش را تأیید کردم. حسین سفارش کرد که با او در ارتباط باشم. من هم با جان و دل پذیرفتم. از آن روز به بعد، من و محمدعلی به عنوان دو فرد انقلابی که باهم ارتباط داشتیم، رابطه جدیدی پیدا کردیم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂