🍂 🔻 /۱۰ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در مریوان فعالیت های سیاسی و انقلابی ام را دنبال می کردم. آن زمان، آیت الله نورمفیدی که الآن نماینده رهبری و امام جمعه گرگان است، به مریوان تبعید شده بود. او هر روز در حسینیه ای نمازجماعت می خواند. من هم برخی مواقع به آنجا می رفتم و در نماز جماعتی که به امامت ایشان برگزار می شد، شرکت می کردم. او بعد از نماز سخنرانی می کرد و در صحبت هایش گاهی گریزی به رژیم پهلوی می زد و از جنایت های رژیم می گفت. البته نیروهای ساواک هم با تمام توان در شهر حضور داشتند. در مریوان، هیئت شیعه ها فعالیت های خوبی داشت. من نوحه خوان آن هیئت در روزهای تاسوعا و عاشورا بودم. در آن جا هم به سبک دزفولی نوحه خواندم. جمعیت همراهی ام کرد و سینه زنی خوبی راه افتاد. علاوه بر آیت الله نورمفیدی، حجت الاسلام ایمانی هم از خرم آباد به مریوان تبعید شده بود. ایشان بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، مدتی نماینده رهبری در سپاه خرم آباد شد. حجت الاسلام محمدجواد حجتی کرمانی هم به سنندج تبعید شده بود. در سقز هم آقای موسوی که بعدها نماینده رهبری در لبنان شد، در تبعید به سر می برد. من سعی می کردم با اینها آشنا شوم و رابطه برقرار کنم و از محضرشان برای پیشبرد انقلاب بهره بگیرم. می دانستم که این کار برایم تبعات منفی دارد، ولی ترسی نداشتم. من با مسئول هیئت آن حسینیه در مریوان دوست بودم. با امام جماعت آنجا که آقای نورمفیدی بود هم رابطه دوستانه ای داشتم. بجز این‌ها، رفقای خوبی به نام حامد علوی که مشهدی بود، محمد فضل علی که اهوازی و آقای فخر که دزفولی بود، پیدا کرده بودم و باهم فعالیت می کردیم و به هم اطمینان داشتیم. این سه نفر از ارتشی های انقلابی بودند که درجه هایشان را گرفته و به مریوان تبعیدشان کرده بودند. آنها خانه ای در مریوان اجاره کرده بودند و با هم زندگی می کردند. من به دلیل رفاقتی که با آنها داشتم، گاهی به منزلشان می رفتم و باهم درباره اوضاع کشور و رژیم گفت و گو می کردیم. هر سه نفر آنها متدین و مذهبی بودند، مسائل روز و ظلم رژیم را خیلی خوب تحلیل می کردند. موقع نماز، به حسینیه می آمدند و پشت آقای نورمفیدی نماز جماعت می خواندند. حامد علوی معلومات خوبی داشت و بیشتر از بقیه بحث می کرد. او جزء گروه سازمان مجاهدین خلق بود و ارتباطات نزدیکی با محمد حنیف نژاد و علی اصغر بدیع زادگان داشت. حتی یک سال با حنیف نژاد در زندان بود. گاهی اوقات که بحث می کردیم، فضل علی با مواضع حامد مخالفت می کرد. من آن موقع خیلی دقیق نمی فهمیدم که دلیل دعوای آنها چیست، ولی فضل علی دقیقا می فهمید که حامد انحراف فکری دارد و دارد به بیراهه می رود. حامد با جوان های سُنی و انقلابی مریوان هم رابطه خوبی داشت. من را به جلسات قرآن آنها می برد و با آنها آشنا می کرد. با همه این اوصاف، نماز جماعت این سه نفر ترک نمی شد و هر روز به حسینیه می آمدند، در ایام تاسوعا و عاشورا، من مداح هیئت بودم. نوحه خوانی و روضه سرایی می کردم و به مجلس حال و هوایی می دادم. من به همراه چند نفر دیگر در مریوان یک اتاق در بالای تپه ای اجاره کرده بودم. اطراف منزل ما چند خانه بیشتر نبود. چون پول زیادی برای اجاره نداشتم، مجبور شدم با چند نفر آنجا را اجاره کنم. خانه مان دور از مرکز شهر بود و هر روز باید مسافت زیادی را پیاده روی می کردم. در منزلمان کتاب های آیت الله مکارم شیرازی و دیگر علما را داشتیم و مطالعه می کردیم. فعالیت های من موجب شد که ساواک مریوان به من حساس شود، چون سربازها و انقلابی ها را زیر نظر داشت. یک بار که برای نماز جماعت ظهر و عصر به حسینیه رفتم، بعد از نماز، حاج آقا ایمانی کنارم نشست و گفت: «آقا صادق، من با شما کار دارم.» گفتم: «در خدمتم بفرمایید. نامه ای داشت که می خواست من آن را به دست خانواده اش در خرم آباد لرستان برسانم. قرار شد ساعت ۱۰ شب سر کوچه آنها باشم و نامه را بگیرم. آن موقع شب خیابان خلوت و هوا هم خیلی سرد بود. خجالت کشیدم بگویم آن موقع شب نمی توانم بیایم. آن شب با احتیاط سر قرار رفتم. اضطراب و ترس داشتم. می دانستم او تحت نظر است و ممکن است من را هم دستگیر کنند. چند دقیقه بعد آقای ایمانی را دیدم که از فاصله صدمتری به طرف من می آمد. قلبم تند می زد. ترسیده بودم. به هر حال من سرباز ارتش و یک سال و شش ماه از سربازیم گذشته بود و او تبعیدی بود. اگر دستگیر می شدیم، کارمان زار بود. حاج آقا بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «من یک بچه فلج دارم و خانواده ام نگران من هستند. لطف کن این نامه را به این آدرس برسان.» نامه را گرفتم و در جیب راست کاپشنم گذاشتم که.. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂