🍂 🔻 /۱۲ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• با خودم گفتم: خدایا، این شیخ چه جرئتی دارد. اصلا نمی ترسد، برای من بد نشود؟ خودت این موضوع را ختم به خیر کن.» دقایقی بعد، بازجوی قبلی وارد اتاق شد و من را به اتاق دیگری برد. نفهمیدم بین آنها و آقای ایمانی چه گذشت. باز جو این بار با مهربانی با من حرف زد. از من خواست نامه آقای ایمانی را برای خانواده اش ببرم. لوازم شخصی من را که گرفته بودند، پس داد. از ساواک که بیرون آمدم، بلافاصله راهی محل کارم شدم. وقتی وارد محوطه شدم، دیدم همه طور دیگری به من نگاه می کنند، معلوم بود فهمیده اند ساواک من را احضار کرده و من ضد رژیم هستم. عده ای چپ چپ نگاهم می کردند و مثل همیشه نبودند. یکی گفت: «رئیس شهربانی با شما کار دارد. به اتاق او رفتم. بلافاصله سؤال کرد: کجا بودی؟» گفتم که به ساواک رفته بودم و توضیح دادم که برای چه بازجویی شدم. او از طرفداران پروپاقرص آیت الله شریعتمداری و اهل تبریز بود. من را نصیحت کرد که از این قضایا فاصله بگیرم و به جوانی ام رحم کنم. به من گفت: «دیشب اینجا آمدند و پرونده ات را بررسی کردند.» چند سؤال هم پرسید و وقتی چیزی دستگیرش نشد، گفت: «برو سر کارت ». مرخصی آمدن من بیشتر موضوعی بود؛ یعنی بیشتر برای شرکت در فعالیت های سیاسی و همراهی با دوستانم در مسجد جزایری مرخصی می گرفتم. آن روزها اوج تظاهرات مردمی علیه رژیم بود. فضل علی و علوی وقتی می دیدند من با شوق و ذوق فراوان مشغول فعالیت هستم، نصيحتم می کردند: کمی احتیاط کن که کار دست خودت ندهی، ساواک خیلی حواسش جمع است. چون تو ارتشی هستی، جرمت مضاعف است. زمانی که قرار بود نامه آقای ایمانی را برسانم، دوستان انقلابی ام از اهواز به من خبر دادند: «قرار است روز سیزدهم فروردین از مسجد جزایری تظاهرات بزرگی انجام شود. حجت الاسلام هادی غفاری هم سخنران مراسم است، تو هم باید بیایی» من می خواستم به بهانه مرخصی، برای شرکت در این تظاهرات به اهواز بروم که ماجرای احضار به ساواک مریوان رخ داد و موجب وقفه کوتاهی در رفتن من به اهواز شد. یک روز قبل از تظاهرات، به اهواز رسیدم. روز تظاهرات، طبق قرار به مسجد جزایری رفتم. مسجد پر از جمعیت بود. همه کنار هم مصمم و استوار ایستاده و منتظر شروع مراسم بودند. بعد از قرائت قرآن، نوبت به سخنرانی آقای هادی غفاری رسید. او از آقای جزایری که گوشه ای نشسته بود، اجازه گرفت و شروع به سخنرانی کرد. سخنان تند و آتشین غفاری نشان می داد که اوضاع خوبی در انتظارمان نیست. او با حرارت می گفت که این رژیم بسیاری از جوانان و علمای انقلابی را زندانی کرده و آنها را شکنجه می کند. عده ای را هم اعدام کرده. ناگهان در میان سخنرانی، صدای «مرگ بر حکومت پهلوی» سراسر فضای مسجد را پر کرد. ما شعار می دادیم و سخنران ادامه می داد و مردم را به قیام و اعتراض تشویق و ترغیب می کرد. ارتش از قبل اطراف مسجد، خیابان و کوچه ها را محاصره کرده بود. ارتشی ها آماده درگیری، دستگیری و حتی کشتار جمعیت بودند. محور تظاهرات، آقای جزایری بود، جوانها هر کدام یک وظیفه و مسئولیتی بر عهده داشتند. من شعار می دادم. حسین علم الهدی مسئول قطع کنتور برق بود تا سخنران را فراری بدهیم. یکی مسئول سیم بلند گو بود و ... می دانستیم با تمام شدن سخنرانی، ساواک برای دستگیری هادی غفاری اقدام خواهد کرد. طبق برنامه ریزی قبلی، به محض خاموش شدن چراغ ها و تاریک شدن فضای مجلس، محمدعلی حکیم، هادی غفاری را به قسمت خانم ها برد و از آنجا او را فراری داد. بعد از سخنرانی، جمعیت در حالی که شعارهای انقلابی می دادند، وارد خیابان شدند. صدای مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی تا آسمان می رفت. انگار هیچ کس نمی ترسید. همه با شجاعت و جرئت شعار می دادند. در راهپیمایی های ماه های پایانی سال ۵۷ هم که منجر به پیروزی انقلاب شد، من و کریم راجی، که بعدها شهید شد، مسئول شعار دادن بودیم. کریم حنجره عجیبی داشت. متن های انقلابی را خیلی رسا و با شور و احساس می خواند. دکتر محمدرضا سنگری هم در تظاهرات هم متن می خواند و هم شعار می داد. یکی از اشعاری که سنگری آن زمان در راهپیمایی می خواند این بود: «گوش کن ای افسر، أی فرمانده، ای سرباز، چرا داری هم وطنان را می کشی؟ میدانی داری چه کار می کنی؟، البته این شعر از مرحوم حمید سبزواری بود که خطاب به نیروهای ارتشی در آن زمان سروده بود. شعر تأثیر گذاری بود و مردم را تشویق به حضور در صحنه جهاد و مبارزه می کرد. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂