🍂 🔻 /۱۳ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در تظاهرات آن روز هم این اشعار و متن ها با بلندگو خوانده شد و مردم بعد از آن، شعار «مرگ بر شاه» سر دادند. سربازان روی تانکها نشسته بودند و انگشتانشان روی ماشه اسلحه ژ۳ آماده شلیک بود. با صدای اولین شلیک گلوله، جمعیت فرار را بر قرار ترجیح داد. در آن روزها مرسوم بود که وقتی تظاهرات می شد و مأموران امنیتی مردم را تعقیب می کردند، بسیاری از مردم در خانه هایشان را باز می گذاشتند که تظاهر کنندگان بتوانند داخل خانه ها پناه ببرند و از تعقيب مأموران در امان بمانند. پدرم بیشتر مواقع این کار را می کرد. یادم هست در جریان یک تظاهرات که مأموران شاه به مردم حمله کرده بودند، چند زن و مرد وارد خانه ما شدند و حدود دو ساعت ماندند تا ساواکی ها و مأمورها رفتند. بعد با احتیاط از منزل ما خارج شدند، آن روز من هم برای در امان ماندن از گلوله ها به سرعت در حال فرار بودم. وسط خیابان، جوانی تیر خورد و من دیدم که نقش بر زمین شد. نمی توانستم به او کمک کنم. به سرعت فرار کردم. ظاهرا بعد از من، کاظم علم الهدی رسیده و او را بغل کرده بود که به بیمارستان ببرد، اما ساواکی ها سر رسیده و کاظم را دستگیر کرده بودند. بعدها دوستانم برایم تعریف کردند که کاظم علم الهدی را بعد از دستگیری، در کلانتری خیلی کتک زده و شکنجه کرده بودند، اما او مردانه مقاومت کرده بود. جوان تیر خورده، محمد تقی کتانباف بود. الآن همان خیابانی که در آنجا تیر خورد، به نام اوست. پیکر شهید کتانباف را تا چند روز به خانواده اش تحویل ندادند. ساواک می ترسید تشییع جنازه او به یک تظاهرات گسترده دیگر تبدیل شود. در نهایت، بعد از گرفتن تعهد از خانواده شهید که فقط عده محدودی از اعضای خانواده اش در مراسم تدفین او شرکت کنند، جنازه اش را تحویل دادند. آن شب، ساواک آیت الله جزایری و عده ای از جوانان انقلابی مثل غلامرضا بصیری پور را هم دستگیر کرد. او آن موقع هنوز داماد ما نشده بود. حمیده خواهر بزرگم هم آن شب دستگیر شد. خواهرم وقتی آزاد شد، تعریف می کرد که آن شب وقتی منتظر بازجویی بودم، از نزدیک، شکنجه شدن یک جوان انقلابی را دیدم. می گفت: «خیلی مقاومت کرد. دلم خیلی برای آن جوان سوخت و ناراحت شدم. بعدها فهمیدم که او آقای بصیری پور از جوانان انقلابی است. مدتی بعد، آقای بصیری پور برای خواستگاری خواهرم حمیده به خانه ما آمد. مراسم عقد و عروسی به خوبی و خوشی برگزار شد. یک بار به شوخی به او گفتم: «تواولین بار حمیده را کجا دیدی؟» خندید و گفت: در تظاهرات.» گفتم: «فکر می کنم او را جای دیگری دیده باشی.» تقريبا متوجه طعنه و طنز من شد و پرسید: «مثلا کجا؟» گفتم: «احتمالا در کلانتری و زیر شکنجه.» یک بار دیگر هم راهپیمایی از محل خیابان نادری شروع و به بیشتر خیابان های اهواز کشیده شد و در نهایت، در حسینیه اعظم پایان گرفت. این حسینیه بعد از مسجد جزایری، پایگاه دوم و محل تجمع انقلابی ها بود. از سخنرانان قهار و سخنور برای سخنرانی در آنجا دعوت می شد. اگر اشتباه نکنم، آن زمان یکی از سخنران های معروف حسينية اعظم، مرحوم آیت الله خزعلی بود. او در سخنرانی هایش با اشاره به نامه ها و پیام های امام، مردم را به قیام و انقلاب علیه رژیم شاه تشویق می کرد. از سخنرانان معروف دیگر آنجا حجت الاسلام گلسرخی، فخرالدین حجازی، محسن قرائتی و سید محمد کیانوش بودند، این سخنرانها عامل تقویت روحی جوان ها و مردم در راه اندازی تظاهرات ها می شدند و بدین ترتیب، رژیم قدم به قدم عقب نشینی می کرد. بعد از دو هفته مرخصی، باید به مریوان برمی گشتم. مادرم من را از زیر قرآن رد کرد. دست او و پدرم را بوسیدم و با آنها خداحافظی کردم و با تاکسی به ترمینال رفتم. از آنجا با اتوبوس راهی مریوان شدم. ساعت ۱۱ صبح روز بعد، به مریوان رسیدم. از اتوبوس پیاده و راهی محل خدمتم شدم. در مسیر ترمینال تا محل خدمت به این فکر می کردم که چه اتفاقاتی در غيبت من در پادگان ممکن است رخ داده باشد. بعد از حدود نیم ساعت رسیدم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂