🍂 🔻 ۹۷ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ما صف اولی ها با سرعت به طرف سعودی ها حرکت کردیم و به آنها فشار آوردیم تا عقب بروند. آنها ترسیدند و عقب نشینی کردند. من فریاد می زدم و به مردم می گفتم کسی نترسد. در آن گیرودار، یک دفعه یک شرطه با باطوم به سرم زد. گیج شدم و سرم غرق خون شد، ولی توجهی نکردم و کارم را ادامه دادم. سعودی ها با گلوله و آب جوش و باطوم و سنگ تلاش می کردند ایرانی ها را پراکنده کنند. به صغیر و کبیر هم رحم نمی کردند. محل درگیری ما زیر پل حجون بود. از جانم گذشته بودم و با تمام وجود مقاومت می کردم. حين سنگ اندازی به طرف مأموران آل سعود، دیدم یکی از حجاج ایرانی را از بالای پل به پایین انداختند. عده ای از پیر مردها، پیرزنها و جانبازها زیر دست و پا افتادند و به شهادت رسیدند. پلیس عربستان دست از تیراندازی برنمی داشت. آنها با قساوت تمام، عده زیادی از حجاج را به شهادت رساندند. من تلاش می کردم که هر طوری هست، از معرکه فرار کنم. چون شهر را خوب می شناختم، تصمیم گرفتم از کوچه ای بروم که به منطقه شیشه برسم. هر لحظه اوضاع خراب تر می شد. پشت سرهم آية الكرسی می خواندم. باید از عرض خیابان رد می شدم تا به آن کوچه می رسیدم. یک وانت در نزدیکی ام بود. به دلیل ازدحام جمعیت قادر به حرکت نبودم. چند لحظه پشت وانت رفتم و اوضاع را بررسی کردم. پیرزنی را دیدم که تلاش می کرد خودش را از آن محل دور کند، اما با هجوم جمعیت و مهاجمان سعودی زیر دست و پا رفت. از پشت ماشین پایین آمدم و با هر زحمتی که بود، خودم را به کوچه‌ای فرعی رساندم و به طرف هتل محل اسکانم حرکت کردم. نزدیک هتل ما یک کوچه بود که آنجا هم عده ای با نیروهای پلیس درگیر بودند. من هم به آنها پیوستم و شروع کردم به سنگ انداختن به طرف مأموران. با جنگ و گریز، تا آخر کوچه حرکت کردیم. در همین حین، یاد پدر و مادرم افتادم و دلشوره عجیبی گرفتم که الآن کجا هستند و چه به سرشان آمده؟ احتمال می دادم که آنها هم زیر دست و پا مانده باشند. خیلی ترسیدم. آية الكرسی می خواندم و می دویدم. به هر شکلی بود، خودم را به هتل پدر و مادرم رساندم. پدرم جلوی هتل ناراحت و عصبانی نشسته بود. تا او را دیدم، نفس راحتی کشیدم، ولی خبری از مادرم نبود. با ترس از پدرم پرسیدم: «پس مادر کو؟» با ناراحتی گفت: «خبر ندارم. نمی دانم کجاست.» گفتم: «مگر باهم نبودید؟» گفت: باهم بودیم، ولی همدیگر را گم کردیم. نمی دانم الان کجاست.» پدرم خیلی نگران بود. سعی کردم او را آرام کنم. گفتم: «ان‌شاءالله بر می گردد. نگران نباش.» می ترسیدم پدرم از شدت ناراحتی سکته کند. هر طوری بود، او را آرام کردم. چند ساعت با پدرم جلوی هتل نشستیم. یک دفعه دیدم مادرم همراه عده ای دارد می آید. پدرم با دیدن او نفس راحتی کشید و گفت: خانم، کجا رفتی؟» مادرم در حالی که سعی می کرد او را آرام کند، گفت: «شلوغ که شد، شما را گم کردم. تو کجا رفتی؟ خیلی دنبالت گشتم.» پدرم که نگرانی اش برطرف شده بود، پرسید: حالا چطوری برگشتی؟» وقتی درگیری شروع شد، حجاج فلسطینی و لبنانی نهایت محبت را در حق حجاج ایرانی انجام دادند و در هتل هایشان را به روی آنها باز کردند تا ایرانی ها به آنجا پناه ببرند. مادرم هم همراه عده دیگری از حجاج ایرانی به یک هتل فلسطینی پناه برده و تا پایان درگیری همان جا مانده بود. بعد هم آنها کمک کرده و او را تا هتل اهوازی ها رسانده بودند. چند ساعتی پیش آنها ماندم و وقتی آرام شدند، اواخر شب به بعثه برگشتم. گمان می کنم در آن درگیری، نزدیک به ۳۰۰ نفر از حجاج ایرانی شهید و حدود ۶۰ تن از نیروهای سعودی کشته شدند. صبح روز بعد، به طرف عرفات حرکت کردیم تا اعمالمان را انجام بدهیم. حجاج حال بدی داشتند. فضای رعب آوری حاکم بود. در عرفات، یک نفر شعری به من داد که توصیف جنایت های سعودی ها بود. بلافاصله آن را برای حجاج خواندم. مردم می گفتند: «تبت يدا ابی لهب، مرگ بر این آل سعود و فهد.» بعد از انجام دادن اعمال عرفات و منا و تمام شدن مراسم حج، به ایران برگشتیم. بعد از ما، پیکر حجاج شهید را هم به ایران آوردند. امام خمینی در خصوص این جنایت وحشیانه سعودی ها پیام تسلیتی فرستادند که خیلی تکان دهنده بود. بهداروند: شما برای واقعه غم انگیز حج سال ۶۶، نوحه خاصی خواندید؟ بله. چند روز بعد از این حادثه، یکی از شعرا این شعر را برایم سرود که آن را چند جا خواندم: مکه شد کربلا واویلا از جور اشقيا واویلا زائران حرم را کشتند جسمشان را به خون آغشتند (نوحه ارسالی شب گذشته) •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂