🍂 #وقتی_سفر_آغاز_شد
مجموعه خاطرات کوتاه
نوشته: رقيه كريمی
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
۹۱
بين راه فقط میخنديد و شوخی ميكرد.
گفتم: «اين قدر نخند، میبرمت میگذارمت توی جبهه بمونی، تنهايی
برمیگردمها.»
گفت: «خدا از دهنت بشنوه؛ منم همين رو ميخوام ديگه!»
°°°°
با هم رفتيم. با هم جنگيديم.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۹۲
از تك تك بچههای كلاس خداحافظی كردنـد. بچـههـا بـا حـسرت نگاهشان میكردند.
°°°°
اصرار فايده نداشت. قرار نبود دانشآموز اعزام كنند.
°°°°
يكی از آنها برگشت و دومی ماند و اصرار كرد.
ـ آقا من دانشآموز نيستيم. من ترك تحصيل كردم.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۹۳
گفتم: «چرا اومدی جبهه؟ من نميگذارم اينجا بمـونی. بـرادرت تـازه
شهيد شده، بايد برگردی!»
گفـت: «اگـه ايـنكـارو بكنـی، روز قيامـت از تـو بـه امـام حـسين و حضرت زهرا شكايت میكنم.»
حرفی برای گفتن نداشتم.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۹۴
كسی را جز او نداشتم كه از من مراقبت كند. آن شب مثل شبهـای ديگر اصرار ميكرد كه پای رضايتنامه را امضا كنم. مثل هميـشه اصـرار از او و انكار از من.
°°°°
پای رضايتنامه را امضا زدم. نميخواستم غصه بخورد. خنديد.
°°°°
۴۰ روز بعد خبر شهادتش رسيد. تنها شده بودم.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۹۵
ناراحت و عصبانی بود. مثل هميشه مانع اعزامش شده بودند.
°°°°
چه التماسی ميكرد. التماس و شيرين زبانی. بالاخره مـادرش را نـرم كرد تا رضايتنامه را امضا كند.
°°°°
سوار اتوبوس شد. مادرش از پشت پنجره اتوبوس نگاهش ميكرد.
پسر لبخند زد. مادر كمی نگران بود.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂