🍂 #وقتی_سفر_آغاز_شد
مجموعه خاطرات کوتاه
نوشته: رقيه كريمی
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
۹۶
نامهاش را باز كردم. همان حرفهای سابق.
ـ داداش منم میخوام بيام جبهه!
دوباره جواب نامه را نوشتم:
«صبر كن من بيام مرخصی، بعداً بيا.»
°°°°
بــه روســتا رســيدم. در زدم. هنــوز پــشت در بــودم كــه دوســتانش كتابهايش را آوردند.
همان روز از مدرسه اعزام شده بود.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۹۷
تا محل اعزام بدرقهاش كردم. وقتی به ده برگـشتم، همـه اهـل خانـه گريه میكردند.
با تعجب نگاهشان كردم.
ـ چی شده؟ چرا گريه میكنيد؟
ـ محسن گفت اينبـار كـه بـره حتمـاً شـهيد مـیشـه! گفـت پـيش مادربزرگ دفنم كنيد!
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۹۸
هزار بار اصرار كرد. هر بار به يك شكل او را از سر باز میكردم.
گفتم: «بدون اجازه برادرت نمیشه!»
فردا صبح با برادرش آمد. چارهای نبود.
گفتم: «ساعت ۱۰ بيا.»
اعزام ساعت ۹ صبح بود. میخواستم جا بماند.
°°°°
با صدای بلند گريه میكرد.
ـ من از شما انتظار نداشتم. شما میخواستيد بدون من بريد.
اتوبوسها در حال حركت بودند. به زحمت خودش را رساند.
برادرش با خنده گفت:
ـ نه من، نه شما، نه پدرش؛ هيچكس نمیتونه مانع اون بشه.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۹۹
بار سوم بود كه میخواست به جبهه برود.
ـ پسرم! تو دو بار جبهه رفتی، پس درس و مشقت چی؟ پس پـدر و مادرت چی؟
ـ مگه بچههای ديگه پدر و مادر ندارند؟ مگه درس و مشق ندارند؟
دو روز غذا نخورد. با كسی هم حرف نمیزد. روز اعزام خـانوادهاش مانع اعزام او شدند.
°°°°
با نيروی بعد اعزام شد. خانوادهاش یی خبر بودن.
•┈┈• ❀💧❀ •┈┈•
۱۰۰
هوا گرم بود و پايان دوره آموزشی. پياده بـه سـمت پادگـان آمـديم.
آيتاالله خامنهای، محسن رضايی و صيادشيرازی برای ما سخنرانی كردند.
°°°°
كم سن و سال بودم؛ صياد شيرازی دستی به پشت من زد و گفت:
«آفرين سرباز امام زمان!»😍
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂