🍂 مجموعه خاطرات کوتاه نوشته: رقيه كريمی ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ ۱۰۶ از اعزام جا مانده بود. گفتم: «نبی جان! اشكالی نداره. با اعزام بعدی می‌ری.» گفت: «نه پدرجان! هر طور شده بايد خودم رو به بسيجی‌ها برسونم.» °°°° به محل اعزام رسيد. خسته شده بود. از روسـتا تـا آنجـا پيـاده آمـده بود. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۱۰۷ شب اعزام نگران بود. خداحافظی نكرده بـود. اصـلاً بـه خـانواده‌اش اطلاع نداده بود. يك لحظه از پنجره مسجد به بيرون نگاه كرد. پدرش كنار در ايستاده بود و می‌خنديد. به سرعت به سمت پدر رفت. هر دو خنديدند. °°°° ديگر نگران نبود. آن شب آسوده خوابید. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۱۰۸ سوار اتوبوس شدند. سردشان بود، ولی با آن آيه گرم می‌شدند. آيه ای كه هميشه موقع سوار شدن به اتوبوس با هم زمزمه می‌كردند: «يا ايها الذين امنوا لم تقولون ما لا تفعلون» •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۱۰۹ با پسر عمويش هم اسم بود. دير برای ثبت نام رسيده بود. اتوبوسها در حال حركت بودند. °°°° به سرعت سوار اتوبوس شد. عكسش را به جای عكس پسرعمويش در پرونده او چسبانده بود. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۱۱۰ مادر چاقو را برداشت: ـ اگه بخوای بری خودمو می‌كشم. °°°° از خانه خارج شد؛ با ساك. با تعجب نگاهش كردم. ـ كجا؟ ـ خداحافظ... دارم می‌رم منطقه... التماس دعا. °°°° قبل از رفتن دو ركعت نماز خوانده بود و از خدا خواسته بود مادرش را راضی کند http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂