🍂 مجموعه خاطرات کوتاه نوشته: رقيه كريمی ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ ۱۱۶ هر سه نفر از مدرسه يكراست به محل ثبت‌نام رفتند. يكی از آنها جثه ای كوچك داشت. دوستانش ترسـيدند بـه خـاطر او آنها را هم اعزام نكنند. تصميم گرفتند دفعه بعد بدون او بـرای ثبـت نـام بروند. °°°° از اتوبوس پياده شدند. با همان جثه كوچك با شادی بـه طـرف آنهـا دويد. زودتر از دوستانش به جبهه رسيده بود. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۱۱۷ از پنجره اتوبوس نگاهش كردم. چشم‌هايش پر از اشك شده بود، امـا گريه نميكرد. يك دنيا حرف داشت، ولی فقط ساكت به همه نگاه می‌كرد. اتوبـوس حركت كرد. آهسته دست تكان ميداد. ياد روزهايی افتادم كه خودم با همين حالت، اتوبوس اعزام را بدرقـه می‌كردم. می‌دانستم چه حالی دارد. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۱۱۸ از ميهمانی برگشتند. او در خانه نبود. چند سـاعتی منتظـرش ماندنـد، ولی نيامد. با نگرانی همه جا را گشتند. به خانی همه اقوام و دوستان سـر زدند. يكی از دوستانش خبر آورد به جبهه رفته است. °°°° سه روز بعد برگشت. می‌خواست اجازه بگيـرد؛ دلـش راضـی نـشده بود. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۱۱۹ وقتی اعزاممان نكردند، خودمان دسـت بـه كـار شـديم. يـك نقـشه خريديم و برای خانواده‌ها نامه نوشتيم. صبح زود از خانه خـارج شـديم؛ بي سر و صدا. اهل خانه خواب بودند. هنوز آفتاب بالا نيامده بود. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۱۲۰ آن قدر گشتم تا پيدايش كردم. خوابيده بود داخل چادر. خيلی وقـت بود برادرم را نديده بودم. او در يك گردان بـود و مـن در گـردان ديگـر. بالای سرش نشستم تا بيدار بشود. °°°° چشم‌هايش را باز كرد. با تعجب نگاهم كرد؛ لبخند زدم. مثل بـرق از جا پريد و در آغوشم كشيد. باورش نمی‌شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂