🍂 🔻 خیبر شکنان ۳ خاطرات حسن تقی زاده ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ دسته اول... والعادیات، به پیش! نیروها پشت سر فرمانده‌ی دسته، با قدم‌های راسخ و شاد و شنگول وارد کشتی شدند. دسته دوم... القارعه، حرکت! نفر به نفر قبراق و شاد به سمت ابوقداره حرکت می‌کردند، که ناخدای کشتی همون‌طور که کنار کابینش ایستاده‌ بود و انگاری نیروها رو سرشماری و یا شایدم قد و وزن بچه‌ها رو سبک سنگین می‌کرد، هنوز نصف دسته القارعه سوار نشده بود که دستاش رو بالا برد و فریادکنان گفت: بابا بسه دیگه سوار نشید، این لنج که تحمل این همه وزن رو نداره!! اما کسی گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود، شاید بچه‌ها با خودشون می‌گفتن: ما یک‌بار از قافله امام‌مون جاموندیم، امام و همه‌ی یارانش رو شهید کردند و اهل بیتش رو به اسارت بردند. ما دیگه ریسک نمی‌کنیم. از آن طرف هم فرمانده می‌گفت سوار شید که غیراز این دیگه وسیله‌ای نیست. دسته دوم سوار شد. حالا نوبت به دسته‌ی دسته سوم، یعنی الحدید، رسید. الحدید هم که دلش نمی‌خواست از قافله جا بمونه، با هر زوری بود خودش رو داخل ابوقداره جا داد. همه زانوها در بغل، اسلحه ها توی پهلو و شکم، مثل خرما به‌هم چسبیده بودند و بقول معروف دیگه جای سوزن انداختن نبود. ناخدا که حرفش خریدار نداشت ناامید، درون کابینش رفت! سردار حاج یدالله مواساتی، که در آن موقع فرمانده گروهان ابوالفضل بود، به همراه بیسیم‌چی‌هاش، آقا سید حمدالله عزیزی و آقا نورالله فکور و عباس آقای سیاری، سوار بر قایقی لگنی شدند و به عنوان پیش قراولان گروهان، به سمت خط حرکت کردند به امیدی که ما هم به آنها ملحق شویم. منم به عنوان جانشین سردار به‌زور جای پایی برای خودم در جلوی ابوقداره پیدا کردم و سرپا ایستادم تا این کشتی رو بر بلندای کوه الجودی فرود بیارم. دستور حرکت صادر شد و بالاخره ناو جنگی ماهم به‌راه افتاد. ناو جنگی چنان سرعتی داشت که با لاک‌پشت مسابقه می‌داد، شش هیچ عقب میوفتاد. با خودم گفتم کوه الجودی پیش‌کش، با این وضعیت ما به روستای الصخره که نقطه شروع عملیات هست هم نمی‌رسیم با این ابوفس فس!!! کار ابوفس فس به همین‌جا هم ختم نشد و هنوز ده دقیقه‌ای راه نرفته بودیم که حرف ناخدا به کرسی نشست و دود از کله‌‌ی دو موتور ابوقداره بلند شد و ترترکنان خاموش شدند و کشتی از حرکت ایستاد. گفتیم ناخدا چی‌شد؟ گفت: من هرچه فریاد زدم که این لنج زورش به این همه آدم نمی‌رسه کسی گوشش بدهکار نبود و حالا هم یکی از موتورها سوخت و از کار افتاد! گفتم: حالا تکلیف چیه؟ گفت؛ باید با یک موتور حرکت کنیم که اون‌هم داغ می‌کنه و باید هرچند دقیقه مدتی هم استراحت کنیم تا خنک بشه. گفتم ای بابا گل بود به سبزه نیز آراسته شد، هیچی دیگه هر پنج دقیقه‌ای که می‌رفت ده دقیقه استراحت می کرد، گفتم با این وضع ما به ته‌دیگ عملیات هم نمی رسیم...... ┄┅═✼✵✦✵✼═┅┄ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂