🍂 🔻 خیبر شکنان ۱۴ بخش دوم خاطرات حسن تقی زاده ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ وقتی رسیدیم گویا یک فروند هلیکوپتر پر شده و رفته بود. منتظر موندیم تا سرویس بعدی برسه. نیروهای زیادی منتظر عقب رفتن بودند، هلیکوپتر که رسید و دربش رو باز کرد، همه برای رفتن هجوم آوردند و در آنی مانند اتوبوس واحد کیپ تا کیپ شد. گنجایش آن حدود هفتاد نفر بود که حالا بیش از صد نفر در آن چپیده بودند. هلیکوپتر از نوع شینوک بود، همونایی که دوتا پروانه بزرگ در جلو و عقب دارند. خلبان که این وضع رو دید شروع به فحاشی و بدوبیراه گفتن کرد، او خیلی بی‌ادبانه حتی فحش و ناسزا می‌گفت و ما را ترسوهایی می‌خواند که از ترس پا به فرار گذاشته‌ایم. در دلم گفتم مردک نفهم، تو میدونی اینا از چه جهنمی اومدن بیرون و نجات پیدا کردند؟ اصلا جنگ تانک و نفر رو به چشمت دیدی؟ جنگ اسلحه سبک با تانک رو می فهمی؟ تازه با میل خودشون هم عقب نیومدند دستور عقب نشینی به آن‌ها دادند، وگرنه این‌ها کسانی نیستند که بدون اجازه قدمی به عقب بردارند و شاید اگر هواپیماهای شما میومدند دشمن رو بمبارون می‌کردند و یا هلیکوپترهای شما میومدند و چهارتا تانک رو شکار می‌کردند الان اوضاع این‌طور نبود، بگذریم...! به همراه حاج یدالله و دو سه تا دیگه از بچه‌ها از هلیکوپتر پیاده شدیم و منتظر هلیکوپتر بعدی ماندیم، هلیکوپتر بعدی که از راه رسید سوار شدیم. اما باز آش، همان آش و کاسه همان کاسه بود. هجوم نفرات و بد و بیراه گفتن خلبان بی‌ادب. اما این‌بار دیگه پیاده نشدیم، هلیکوپتر در جایی فرود آمد که منورهای دشمن دیده می‌شد! گفتیم: این‌جا کجاست؟ خلبان بی ادبانه گفت: این‌جا هم جبهه است. گفتیم: خودمون که می‌فهمیم جبهه است، کدوم جبهه است؟ گفت: جبهه جفیر، باید منتظر می‌ماندیم تا ماشین ما را به محل اردوگاه گردان ببرد، بالاخره با آمدن ماشین‌ها به محل گردان رسیدیم و با دیدن جای خالی دوستان اشک ماتم ریختیم، دیگر آن‌جا جای ماندن نبود، اتوبوس‌ها که آمدند به پادگان شهید غلامی (پادگان تیپ امام حسن در اهواز) برگشتیم و در آن‌جا هم به عزاداری برای شهیدان پرداختیم. ┄┅═✼✵✦✵✼═┅┄ پایان خاطره خیبر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂