🍂 🔻 - ۷۱ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ فشار روی ما هر لحظه بیشتر می شد. مش رحیم که متوجه اوضاع بد نیروها شده بود سریع به جلو آمد و درحالیکه دستم را گرفته بود با ناراحتی گفت چرا رعایت نمی کنی؟ -مگر نمی بینی -تو باید آرام باشی -جسد حسین را دیدی؟ -بهرحال جنگ است -من این حرفها سرم نمی شود -باید سرت بشود -نمی شود -پس برو عقب ناگهان گفتم یک منطقه محدود و اینهمه نیرو؟ حمزه گفت نقطه استراتژیکی است باز سؤال کردم حالا چرا عراق این قدر این جا دفاع می کند؟ هیچکس حرفی نزد حمزه گفت قبل از ما نیروهایی که آن جا بودند در اثر شدت گلوله باران عراقی ها مجبور شدند از ارتفاعات بالوسه تا خاکریز دوم شان عقب نشینی کنند نتیجه اش چه شد؟  عراق پایگاه ها ی دوم و سوم قشن و تپه دوقلو را پس گرفت.  مش حسن گفت جنگ است بهرحال. نگران هیچ چیز نباشید. علی جمالی گفت مهدی برای تجدید روحیه مان فقط سلام به حضرت امام حسین ( ع ) را بخوان. کایدخورده گفت ای رحمت به شیری که خوردی بخوان که شارژ شویم. ساعت ۱۱ شب بود که فرماندهی گفت سریع بروید و آماده رفتن باشید با رفتن مش رحیم، فرماندهی گردان با کوسه چی تماس گرفت ما آماده هستیم فقط اعلام کنید -بگوش باشید ده دقیقه بعد مش رحیم با فرمانده دسته هایش به فرماندهی گردان آمد و گفت ما دچار مشکل شدیم. مش حسن کلاه را از سرش برداشت و گفت مشکل؟ چه مشکلی دارید؟ -برای دسته خط شکن اختلاف شده است. -یعنی چه؟ -هر کدام ازفرماندهان می گوید ما باید اول به خط بزنیم -این که راه دارد -چه راهی؟ -قرعه کشی مش رحیم رو به سه نفر کرد و گفت قبول است -سه نفر گفتند قبول است در قرعه کشی نام یاسم پورمیرزا درآمد و او بلند گفت ای جان خدایا شکرت. ممنونتم. مش حسن گفت مشکل شما حل شد بروید آماده بشوید محمد و علی گفتند ما قرعه کشی را قبول نداریم من گفتم چرا؟ مگر تقلب شده؟ علی گفت نه دوباره بگیرید گفتم یاسم قبول داری -نه -بخاطر من قبول کن -باشد ولی خدا نکند من نباشم -بهر حال باید تابع باشی -باشد بار دوم من قرعه کشی کردم باز نام یاسم درآمد محمد یوسفی گفت تا سه نشه بازی نشه مش حسن عصبانی شد  وگفت جنگه نه بازی من خندیدم و گفتم بار سوم هم باشد. بار سوم باز اسم یاسم درآمد مش حسن فریاد زد سریع بروید و تا یک دقیقه شما را اینجا نبینم با رفتن بچه ها باز مش حسن روی فرکانس کوسه چی رفت و گفت ما آماده هستیم چه کنیم؟ -گفتم که آماده باشید -هستیم -باشد منتظر دستور قرارگاه هستم از حرفهای کوسه چی می فهمیدم که اوضاع اصلاً خوب نیست حشمت در بیسیم می گفت فتح و کربلا عقب بیایند بهتر است. تلفات زیادی دادند کوسه چی می گفت سریع بیایند .حمزه -در حال آمدن است -عجله کن. اوضاع خوب نیست -منتظر دستور قرارگاه هستم آن شب بالاخره صبح شد و ما باز حرکت نکردیم. صبح همه دمق بعد از نماز صبح از هم سؤال می کردیم چه می شود آخر. ساعت هشت کوسه چی بافرمانده گردان تماس گرفت وگفت : دیشب قرار بود بروید ولی صلاح ندیدم بروید جلو -حالا چه کنیم؟ -امشب می روید جلو -مطمئن هستید؟ -بله. حتماً می روید شب هشتم تیر ماه بود که گردان فتح تمام تلاش خود را کرد ولی چیزی بدست نیاورد و مجبور شد عقب برود حشمت پشت بیسیم گفت حشمت حشمت حسن -حسن بگوشم -تو برادر فتح هستی؟ -هستم ساعت ۱۲ ظهر بود که تدارکات مقداری کمپوت آناناس به فرماندهی آورد و به هر کدام ما یک عدد داد. من کمپوت خودم را در داخل یخ دان گذاشتم تا خنک شود ساعت یک وقتی نمازم را خواندم به سراغ کمپوت رفتم ولی دیدم اثری از آن نیست بیسیم چی گردان را صدا زدم و گفتم تو از کمپوت من خبر نداری؟. -چرا ولی می ترسم بگویم -ترس؟ از کی؟بگو نترس. من هستم -بهمن بیرم وند و بهمن راق آن را خوردند -کی؟ -وقتی تو داشتی نماز می خواندی از سنگر که آمدم بیرون دیدم هر دو زیر تانک نشستند و تا مرا دیدند بلند خندیدن که خیلی بهم برخورد. از کنار تانک که یک اسلحه کلاش قرار داشت را برداشتم و آن را مسلح کردم که هر دو فرار کردند. فریاد زدم کجا؟ آناناس دزدها کجا؟ هم خنده ام گرفته بود و هم عصبانی بودم. مش حسن که متوجه من شده بود گفت بیا شریک خودم بشو. ناراحت نباش. ساعت ۷ شب نماز مغرب و عشا را خواندیم و منتظر آمدن دستوری از کوسه چی بودیم. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂