🍂 🔻 - ۷۲ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ساعت ۷/۳۰، فرماندهی گفت یاسم را صدا بزن بیاید با یاسم تماس گرفتم و او سریع آمد و گفت در خدمتم مش حسن نقشه ای را روی زمین پهن کرد و گفت خوب نگاه کن می خواهم مسیر حرکتت را نشانت بدهم -سرا پا گوش. بفرما یاسم از بچه های کوه و کمر بود و می توانست خوب این ماموریت را انجام بدهد و برایمان پیروزی بیاورد. وقتی توجیه او تمام شد و خواست برود دست او را گرفتم و گفتم یاسم کاری دارم -بگو گوش میدهم -حواست به این بچه ها باشد. این ها امانت مردم هستند -مثل چشمهایم از آنها محافظت می کنم -خدا خیرت بدهد ساعت ۱۲ شب شد و همه گروهان در کنار سنگرمان جمع شدن و قرار شد قبل از حرکت من برایشان روضه ای بخوانم. قائد رحمتی، ذکایی مهر، پرویز پور حسینی تا شروع کردم بلند گریه می کردند به طوری که ادامه دادن روضه برایم مشکل بود. بچه هایی که من می دیدم اهل نبرد و جنگ بودند و از هیچ کس و یگانی نمی ترسیدند. به ذکایی مهر گفتم گارد ریاست جمهوری مقابل ما هستند -برای درگیری  با آنها لحظه شماری می کنم -جانم قربان شما -نگو، ما همه سرباز خمینی بزرگ هستیم از این همه دلاوری و مردانگی احساس غرور می کردم و می خواستیم دست و پای آنها را ببوسم. از ۱۲/۳۰ تا ۴ صبح مدام اعلام می شد آماده رفتن باشید ولی خبری نمی شد . نماز صبح که شد با ناراحتی گفتم پس چه شد رفتن؟ مش حسن گفت من هم مثل تو ناراحتم به کوسه چی اعتراضی چیزی بگو -بی خود است -الان چه کنیم؟ -نمازتان را بخوانید -چه طور؟ -با تیمم و پوتین همه نمازمان را با پوتین خواندیم و باز چشم انتظار، مش حسن و بیسیم را نگاه می کردم. عاقبت لحظه موعود از راه رسید. مش حسن صدا زد تمام نیروها سوار لندکروز بشوند . این کلام او تمام نیروها را به وجد آورد و همگی صلوات فرستادند. هنوز دو کیلو متری راه نیفتاده بودیم که عراق شروع به گلوله باران شیمیایی کرد. علی جمالی صدا زد شیمیایی شیمیایی چه کار کنم؟ هیچ ماسک روی کمرت را بزن همه ماسک هایشان را روی صورتشان زدند تا از گزند شیمیایی در امان باشند. جمالی می گفت این نیروهای مقابلمان را می شناسی؟ -نه این ها در والفجرهشت و کربلای چهار هم مقابل ما بودند -عجب. پس انتقام ماشاءالله را از اینها می گیریم -امیدوارم -امیدوار نباش. یقین داشته باش -به امید خدا در نقطه نهایی رسیدیم و قرار بود دسته خط شکن برود جلو. نگاهی به چهره یاسم کردم و گفتم آماده ای؟ -آلان چند روزه آماده هستم -خدا خیرت بدهد صدای حشمت از بیسیم بلند شد که حسن شروع کن کایدخورده صدا زد یاسم حرکت کن. یا علی مدد. دسته یاسم تکبیر گویان به سمت بالای تپه راه افتادند. صدای یا حسین و الله اکبر لحظه ای قطع نمی شد. باران تیر و گلوله روی سرمان بود. سنگری نبود و هر لحظه امکان زخمی شدن یا شهادت مان بود در عرض دوساعت توانستیم از سه ارتفاع عبور کنیم و به نقطه هدف برسیم. یاسم مدام در بیسیم می گفت ما رسیدیم ما رسیدیم حالا چه کنیم؟ مش رحیم می گفت پدافند کنید. صدای درگیری نیروهایمان با نیروهای عراقی در بیسیم می آمد و صدای مردانه یاسم کنار آن بود. مش حسن روی فرکانس او رفت و گفت حسن حسن یاسم. -یاسم بگوشم -چه می کنی؟ -درگیر هستیم -بچه ها چه طورند؟ -همه سرحال و سرپا -مرحبا به شما -من به شما قول دادم -قول تو قول است مرد بزرگ هرچه هوا روشن تر می شد عراقی ها ما را بهتر می دیدند و به سویمان شلیک می کردند. کنار تپه ای ایستادم و جهت مقابلم را که عراقی ها بودند نگاه می کردم. همین طور که نگاه میکردم، نور عباس ماکیانی را دیدم مثل شیر داشت به سمت عراقی هارگبار میزد. صدا زدم مرحبا نورعباس بزن بزن هنوز حرفم تمام نشده بودکه او به زمین افتاد. هرچه صدا زدم جوابی نداد. سریع بالای سرش آمدم که دیدم تک تیرانداز او را زده است. چقدر این صحنه مرا ناراحت کرد. جسدش را بچه ها کناری کشیدند و به ادامه درگیری شان پرداختند. آن قدر عصبانی شدم که تمام خشاب اسلحه ام را رو به عراقی ها خالی کردم. مش رحیم صدا زد بیا کنار خطرناک است. دولا دولا به کنار مش رحیم رفتم و گفتم نورعباس شهید شد. -عجب، کی؟ -همین حالا -خوش به حالش یاسم در حالی که داشت خشاب کلاشش را عوض می کرد پیش ما آمد وگفت مهمات ما در حال اتمام است چه کنیم؟ مش رحیم گفت مشکلی نیست الان می آورند من گفتم یاسم نور عباس هم رفت -حاج آقا همه باید برویم ولی او زودتر رفت آن قدر از این حرف او روحیه گرفتم که از زمین کنده شدم و صورت او را بوسیدم و گفتم حقا که مردی و دلاوری -من سرباز خمینی ام و رزمنده ای کوچک صدای یاسم بلند شد که همه نیروها به جلو حرکت کنید. کسی عقب سرش را نگاه نکند. چقدر این لحظات برایم رویایی بودند. در اوج بمباران و شهادت نیروهایش مثل یک سردار فاتح میدان دارد دستور پیش روی می دهد من هم همراه نیروها جلو رفتم و گفتم باید تا عمق مواضع عراقی