🍂 🔻 - ۷۳ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄  با تقسیم بندی بچه ها جهت نگهبانی آن شب تا صبح حواسمان به جلو بود گارد ریاست جمهوری نیروهای بی رحمی بودند . اگر بالا می آمدند دمار از روزگارمان در می آوردند. هرچه مش رحیم اصرار کرد کمی شام بخور گفتم اشتها ندارم هر ده دقیقه ای چرتی می زدم و باز یکی دو ساعت بیدار بودم. فرماندهی گردان مدام بیسیم می زد اوضاع چه طور است؟ مش رحیم با لهجه شیرین همیشگی اش می گفت کویت کویت است   نماز صبح را خواندم و تا آمدن خورشید بیدار ماندم . تا تابش نور طلایی خورشید نمایان شد سرم را به دیوار سنگر تکیه دادم و دو ساعتی خوابیدم. ساعت ۹ صبح درگیری ادامه پیدا کرد و با سرعت و قدرت بچه ها توانستیم ارتفاع سوم را آزاد کنیم و مستقر شویم. مش حسن در بیسیم صدا زد بیا عقب کارت دارم -اینجا اوضاع خوب نیست -سریع بیا کارت دارم داشتم عقب می آمدم که یکی صدا زد حاج آقا چند عراقی در سنگری گرفتار شدند -زنده هستند؟ -بله ولی احتمالا زخمی هستند تا آمدم بروم بهمن بیرم وند زودتر رفت و ده دقیقه بعد او و بهمن راق دو عراقی را به عقب آوردند از بهمن سؤال کردم پس سومی کو؟ -رفت -فرار کرد؟ -نه ، رفت به جهنم -یعنی چه -او را راحت کردم -تو حق نداری سر از خود عمل کنی -بهرحال شد ساعت ۱۲ ظهر بود و کم کم داشت وقت نماز ظهر می شد که همراه دو اسیر عراقی پیش فرماندهی گردان آمدم و گفتم این ها روی ارتفاع سوم بودند و اسیر شدند -باید بروند عقب -کی این ها را ببرد عقب؟ -هر کس آن ها را آورده -کی بود؟ -بهمن و بهمن -کی -راق و بیرم وند روز نهم تیرماه بود و فرماندهی بلافاصله با بیسیم خبر فتح ارتفاع سوم را به فرماندهی لشکر آقای کوسه چی داد و گفت مژده مژده -چه خبر؟ -ما ارتفاع سوم را گرفتیم -خسته نباشید -ممنون شما هستم -ولی حواس تان جمع باشد -چه طور؟ -عراقی ها می خواهند بیایند بالا مش حسن به من اشاره کرد برو جلو و این حرفها را بگو دوان دوان به طرف نوک ارتفاع رفتم و پیغام کوسه چی را دادم. در کناری قائد رحمتی ایستاده بود و اوداشت شلیک می کرد. نمی دانم چرا وقتی داشتم با دقت او را نگاه می کردم ، یک مرتبه دستش را روی سینه اش گذاشت و روی زمین افتاد. عده ای سریع به طرف او رفتند. صدا زدم زنده است؟ با علامت سر یکی از آنها فهمیدم قائد رحمتی شهید شده است محمد را خوب می شناختم. آدم ساکت و ساده ای بود. سرش به کار خودش گرم بود و اصلاً حاشیه نداشت. اردشیر خادم وقتی خبر شهادت را شنید محکم روی پایش زد و گفت ای برار ای برار او با ناراحتی از سنگر بیرون رفت و معلوم بود حسابی ناراحت شده است به فرماندهی گردان آمدم و گفتم نیروی ما کم است و باید کمک بیاید. ده دقیقه ای من و فرماندهی و علی جمالی داشتیم حرف می زدیم که مش رحیم با بیسیم گفت اردشیر زخمی شده است کاید خورده گفت او که الان این جا بود؟ -نه زخمی شده و کنار ماست -پشت سرهم خبر می رسید و ما روحیه مان بدتر می شد. با اجازه کاید از سنگر فرماندهی آمدم بیرون که یک مرتبه صدای هلی کوپتری را بالای سرمان حس کردم سرم را که بلند کردم دیدم هلی کوپتری از سمت غرب ارتفاع دارد می آید و شروع به شلیک کردن موشک کرد. با اصابت موشک ها به روی ارتفاع ،جهنمی درست کرد که چشم چشم را نمی دید اصلاً خبری از موشک هوایی یا پدافند هوایی نبود و او تا سقف پایین آمده بود به طوری که من آرم ارتش بعث عراق را بخوبی می دیدم همه شوک زده شده بودیم و نمی دانستیم چه کنیم وقتی داشت دور می زد اسلحه ام را به طرف او گرفتم و تمام خشاب را خالی کردم. مش رحیم که کنارم نشسته بود فریاد زد کله پوک نزن نزن -چرا نزنم؟ -بگذار رد شود. نزن شاید ۵ دقیقه ای هلی کوپتر گلوله باران کرد و با خیال راحت به طرف عقب برگشت صدا زدم بچه ها کسی زخمی شده است؟ حمزه ملکی گفت نه الحمدلله احدی زخمی نشده است -خدا را شکر نمی دانم چه شد که یک مرتبه گفتم بروم سری به معاون گروهان یعنی بهمن بیرم وند بزنم. قدم زنان آمدم و تا دو بهمن مرا دیدند تصور کردند برای دعوا آمده ام. هر دو خنده کنان به طرفم آمدند و گفتند تو روحانی هستی. نباید کینه ای باشی من هم که حسابی ناراحت بودم گفتم من روحانی ام باشد، شما هم پاسدار هستید و نباید آناناس دزدی کنید بهمن گفت حالا حلال کن -به همین سادگی -خسارت مید هیم -چقدر؟ -پنج کامپوت خوب است؟ -نه .خیر سرتان -ممنون این همه ایثار -نه می ترسم این جا شهید بشوید -این احتمال هم هست -ولی خیلی ضعیف است ساعت داشت به سمت ۶ بعدازظهر می رفت که از آنها خداحافظی کردم و به سنگر فرماندهی برگشتم. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂