🍂
🔻
یازده / ۵
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
پست سرشب بهترین ساعت پست است؛ چون تا همه بیدارند پستت تمام میشود و وقتی همه برای خواب میروند تو هم میروی و تا صبح راحتی بدترین پست هم پست ۲ تا ۴ نصف شب بود چون تا میآمدی بخوابی برای پست بیدارت می کردند و وقتی پستت تمام میشد تا میآمد چشمت گرم شود برای نماز صبح و صبح گاه باید بیدار میشدی. همه بچه ها از پست ۲ تا ۴ فراری بودند یکی از شبها پست شب نوبت من بود و باید دم در مسجد نگهبانی میدادم. هنوز مسجد شلوغ بود. به نظرم پست قبلی امیر کریمی بود. اسلحه را تحویلم داد و بعد یک خشاب گذاشت کف دستم و گفت: «این هم جانت!» با این حرفش تصور کردم اسلحه خالی است. رفتم روی گونی های سنگر نشستم و قنداق اسلحه را گذاشتم روی زانوهایم. سر اسلحه رو به طاق ایوان ورودی مسجد بود، اسلحه را از ضامن خارج کردم. حواسم نبود و دستم رفت روی ماشه که ناگهان اسلحه شلیک شد. از جا پریدم. بچه ها ریختند بیرون که «چه خبره چی شده؟ بوی باروت در فضا پیچیده بود. گلوله به طاق مسجد خورده بود و یک تکه از آجر آن را گنده بود. هول کردم نمی دانستم جواب مردم را چه بدهم. پاس بخش آمد و صورت جلسه کرد و دلیل شلیک را پرسید. چیزهایی سر هم کردم اما قانع نشد و رفت. بعد از آن چندین بار مجبور شدم تیر هوایی بزنم مخصوصاً وقتهایی که به افراد مشکوک ایست میدادیم و آنها نمی ایستادند. برای همین معروف شده
بودم به تک تیرانداز مسجد جواد الائمه عليه السلام ! وظیفه هر شب ما کنترل رفت و آمدها و مواظبت از اموال مردمی بود که خانه شان را رها کرده بودند. باید به هر کس نمیشناختیم ایست میدادیم. یک شب داخل سنگر سر نبش نشسته بودیم که تعدادی ناشناس از دور نمایان شدند. روال این بود که سه نفری داخل سنگر مینشستیم و ایست میدادیم. بعد یک یا دو نفر برای تفتیش از سنگر بیرون میرفتند.
ایست دادیم آنها هم ایستادند. من ماندم، دو نفر از بچه ها از سنگر بیرون رفتند تا آنها را تفتیش کنند خوب که دقت کردم دیدم ای وای این که پدرم و تعدادی از دوستانش هستند. هر چه سعی کردم یواشکی به بچه ها بگویم این پدرم است متوجه نشدند. رویم نشد بروم جلو و معذرت خواهی کنم. خودم را قایم کردم تا آنها رفتند. یک روز دیگر برای مانور نظامی به فرماندهی عبدالله محمدیان از مسجد خارج شدیم. در طول مسیر به یک جوی آب برخوردیم. عبدالله دستور داد همه از روی جوی بپرند. من گفتم ای بابا این چه دستوریه؟ وقتی پل هست، خوب از روی اون رد میشیم. حقیقتش زورم میآمد دستور را اجرا کنم. عبدالله ناراحت شد و مرا از مسجد اخراج کرد ،اخراج مجازات سرپیچی از دستورات فرمانده به حساب می آمد. نمیتوانستم این مجازات را تصور کنم بالاخره بهانه ای جور کردم و گفتم: قبلاً جراحی فتق کردم و نمیتونم از جایی بپرم». در نهایت با وساطت برخی بزرگ ترها موضوع ختم به خیر شد. اما یاد گرفتم که دستور فرمانده را باید اجرا کرد.
خانواده ام برای در امان ماندن از آتش دشمن مجبور شدند بروند به خلف آباد (یا همان رامشیر فعلی) به زور من را هم با خودشان بردند اما برادرم علی ماند و در
مسجد حضرت مهدی عجل الله تعالى فرجه الشریف به عنوان یک بسیجی خدمت کرد. در خلف آباد بسیاری از جنگ زدگان را اسکان داده بودند. مسجد خلف آباد اصلا پُر بود از خانوادههای جنگ زده که سهم هر کدام پنج شش متر بیشتر جا نبود. اجاره خانه هم به شدت سرسام آور بود و هر کسی از عهده آن برنمی آمد. زیر پله مسجد یک جای پنج شش متری سهم ما شد.
مدتی گذشت تا به اتاقی در همان نزدیکی نقل مکان کردیم. خانه ای که بر اثر طغیان رودخانه جراحی آسیب جدی دیده بود و درب و پیکر درست و حسابی هم نداشت. فقط ورودی اش سالم بود. دو اتاق گلی دو طرف درب ورودی و کمی آن طرفتر هم دو اتاق بلوک سیمانی قرار داشت که معلوم بود بر بقایای دو اتاق گلی مخروبه بنا شده است. وسط حیاط باغچه ای بود با چند درخت نخل و یک شیر آب که چند ساعت در روز آب داشت.
یکی از اتاقهای گلی را به ما دادند اتاقی حدوداً ۱۲ متر. هر شب حداقل ده نفر در آن می خوابیدیم.
صاحب خانه سیدی بود که در آن گرانی ناشی از جنگ آن اتاق را مجانی به ما داده بود. او معتقد بود نباید به جنگ زده ها که همه چیزشان را از دست داده اند بیش از این فشار بیاید. آن سید بزرگوار حتی گاهی که تعداد مهمان ها زیاد می شد، دیوانیه یا همان اتاق نشیمنش را هم در اختیار ما میگذاشت. ایشان با وجود سن بالا، هر روز بساط عبا بافی یا همان بشت عربی را راه می انداخت. من هم مدتها در کنار او می نشستم و با او سخن میگفتم و از صحبت کردن با او لذت میبردم. او هم با حوصله ساعتها مزاحمتم را تحمل میکرد و به سؤالاتم با مهربانی پاسخ میداد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
لینک عضویت
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂