🍂 🔻 یازده / ۶ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ در خلف آباد کاری برای انجام دادن نداشتم مدتها روی تپه کنار رودخانه جراحی می نشستم و شنا کردن بچه ها را تماشا می‌کردم. مدتی کلاسهای درس را در یک چادر برای جنگ زدگان برگزار کردند که من هم شرکت کردم اما چون رشته هنرستان نداشت ادامه ندادم. حالا دیگر به زمستان سال ۵۹ رسیده بودیم. مرتب از رادیو اخبار جنگ را دنبال می کردم و با خبر هر عملیاتی آرزو می‌کردم ای کاش من هم می‌توانستم به جبهه بروم. مرتب با خانواده ام برای برگشتن به جبهه درگیر بودم، اما هر چه تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم در همین ایام خبر عملیات هویزه و شهادت علم الهدی و یارانش علی رغم سانسور خبری از رادیو پخش شد. این عملیات به خاطر خیانت بنی صدر شکست خورده بود. ● بسیجی بمان بازگشت به شهر و دیار از مهرماه ۱۳۵۹ تا پایان زمستان آن سال را در خلف آباد ماندیم. آن اتاق کوچک خانه سید، اگر چه خوب بود ولی برای خانواده هشت نفری ما و مهمانهایی که از راه می رسیدند خیلی کوچک بود. پس از مدتی به امیدیه نقل مکان کردیم. این شهر به خاطر پایگاه هوایی‌اش چندین بار مورد حمله میگ‌های عراقی قرار گرفت. بهار تا نیمه تابستان سال ۶۰ را در امیدیه ماندیم. یکی از کلاس های مدرسه ای که حالا تعطیل شده بود را به ما و خانواده خاله شاها دادند. وسط کلاس را با یک پرده جدا کردیم، نصف کلاس را ما و نصفه دیگر را خانواده خاله شاها مستقر شدند. یک کلاس را هم به عنوان آشپزخانه مشترک برای همه ساکنین مدرسه در نظر گرفته بودند. در امیدیه هم کار خاصی نداشتم فقط گاهی برای دیدن عمه وسیله که از سوسنگرد به رامهرمز رفته بود به آنجا می‌رفتم و بر می‌گشتم. هوای امیدیه خیلی گرم تر از اهواز بود و تحمل این گرما برای مان ممکن نبود. مابقی تابستان را برای فرار از این گرمای طاقت فرسا به همدان رفتیم و در مدرسه ای در منطقه دره مرادبیگ ساکن شدیم. همان جا چند روز اول ماه مبارک رمضان را روزه گرفتیم. هر روز صبح مسافتی طولانی را با پای پیاده برای تهیه مایحتاج خانواده به روستایی که نزدیک مدرسه بود می‌رفتم. ماه مبارک آن سال در هوای خنک همدان خیلی به خانواده چسبید اما من هنوز حال و هوای شهرم را بیشتر می پسندیدم، اگر چه می‌دانستم هوای اهواز خیلی گرم است. لحظه شماری می‌کردم بهانه ای دست دهد و به اهواز برگردم. بالأخره آن بهانه جور شد. مرحوم دایی عبدالزهرا که از اهواز آمده بود، خبر آورد که هنرستان شرکت نفت یک دوره فشرده در تابستان سال ۱۳۶۰ برای هنرجوها برگزار می‌کند. با اصرار خانواده را راضی کردم و با کمی پول توجیبی راهی اهواز شدم. بعد از مدتها دیوارهای شهر اهواز را از دور می‌دیدم. قلبم به تپش افتاد. از اتوبوس که پیاده شدم هوای شهر تندی گرمایش را به صورتم کوبید ولی آن گرما برایم مطبوع تر از هوای خنک همدان بود. بلافاصله رفتم مسجد جواد الائمه علیه السلام پیش شهید سیاح، خواست مطمئن شود آمده ام که بمانم یا نه! گفت: «باز اومدی سری بزنی یا اومدی بمونی؟» گفتم: اومدم بمونم. گفت حالا شد! از همان تابستان زندگی من به عنوان یک بسیجی تمام وقت در مسجد شروع شد. صبح ها می‌رفتم هنرستان و بعد ازظهرها می آمدم مسجد. هنوز چند روزی از ماه مبارک باقی مانده بود. هوا هم بسیار گرم، و شهر زیر توپخانه دشمن بود. روزها که می‌رفتم هنرستان خیلی سخت می‌گـذشت. باید کارگاه عمومی و کارگاه تراش را شرکت می‌کردم. توی کارگاه بیشتر سوهان کاری بود. باید تمام زوایای قطعه فلزی، قائمه یا همان ۹۰ درجه می شد. حوصله من برای سوهانکاری خیلی کم بود. هر بار قطعه را نشان استادکار می دادم، گونیا می انداخت و می‌گفت: «گرده ماهی، گرده ماهی». یعنی این که به پشت ماهی شبیه تر شده است تا زاویه ۹۰ درجه. سعی می کردم قطعه های جدید بسازم. قطعه ای به شکل A انگلیسی ساختم که حرف اول اسم من و پدر و برادرم بود. قشنگ شده بود، وقتی آن را به پدرم نشان دادم حسابی زد تو ذوقم و با لحنی تمسخرآمیز گفت: «بارک الله ان‌شاء الله سال دیگه حرف B رو می سازی». این حرف پدرم توی روحیه ام تأثیر زیادی گذاشت و فهمیدم باید کارهای بزرگتری انجام دهم و به ساخت قطعات ساده بسنده نکنم. روزها، شهر به شدت زیر آتش توپخانه دشمن بود. یک روز معلم می خواست ما را از یك كارگاه به كارگاه دیگر ببرد. یکی یکی ما را می‌فرستاد و با صدای سوت گلوله توپ یا خمپاره دستور درازکش می‌داد. صحنه خنده داری شده بود و کلی خندیدیم. معلم شده بود مثل یک فرمانده نظامی. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂