🍂 🔻 یازده / ۸ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ دیدن سوسنگرد بعد از هجده ماه برایم خیلی باشکوه بود. شهر خلوت بود. از آن هیاهوی کودکانه و رفت و آمدهای مردم شهر و شلوغی بازار خبری نبود. یاد پدربزرگم افتادم و آن دکان قدیمی گرد و خاک گرفته اش که در آن قطعات سربی می فروخت. معمولاً پدر بزرگ داخل مغازه نمی ماند؛ چون در تمام طول روز، گاهی حتی یک مشتری هم نداشت. او مغازه را باز می‌کرد و می‌رفت با بقیه مغازه دارها گپ می زد. اگر هم مشتری می آمد مغازه دارهای اطراف پیغام می‌دادند. حالا دیگر از بسطیه پیرزنی که بستنی و آدامس و شکلات می‌فروخت هم خبری نبود. ما بعضی وقتها برای او از عمده فروشی مرکز شهر یک فلاسک بستنی می آوردیم و پیرزن هم یک بستنی مجانی به ما می‌داد. از وانت‌های مملو از هندوانه و از مغازه های پر از هله هوله هم هیچ خبری نبود. فقط یک تانک سوخته عراقی سر چهارراه منتهی به خیابان سعدی دیده می شد. دقیقاً همان جایی که کودکی مان را توی عباره ای که از آنجا می گذشت، با بچه های محله شنا می‌کردیم. از آن هم بازی های دوران کودکی هم هیچ خبری نبود. حالا فقط این نظامیان بودند که در شهر رفت وآمد می کردند. می خواستم سری به خانه پدربزرگ ، بزنم اما راننده کامیون مأموریتی داشت که با خواسته های من هماهنگ نبود. آن روز به بیمارستان سوسنگرد رفتیم. منظره زخمی ها و شهدا بسیار تکان دهنده بود. تا آن موقع دست و پای قطع شده ندیده بودم. یک رزمنده را آوردند که پایش از مچ قطع شده بود و پایش را داخل یک پاکت پلاستیکی کنارش گذاشته بودند. تعداد زیادی هم شهید آوردند. فقط به آمبولانس‌هایی که شهدا و زخمی‌ها را تخلیه می‌کردند نگاه می‌کردم. خیلی ترسیده بودم. مرتب خودم را جای آن زخمی‌ها تصور می‌کردم. با خودم می گفتم: «می‌تونی درد قطع شدن دست یا پا رو تحمل کنی؟ تازه بعدش چطور می‌خوای توی جامعه با یک دست یا یک پا زندگی کنی؟» با توجه به رشته ام که برق بود، دو تا دست هم برای انجام کارها کم بود چه رسد به یک دست. خلاصه گرم این فکرها بودم که گفتند سوار بشید که برگردیم. فرصت نشد به خانه پدربزرگ سری بزنم. سوار کامیون شدیم و برگشتیم اهواز. وقتی رسیدیم ، اهواز خبر آوردند که یکی از بچه های هنرستان به نام کامران سبزی زاد در جبهه بستان شهید شده است. مراسم یادبودش را در هنرستان برپا کردیم و نام هنرستان را از شرکت نفت به نام هنرستان شهید سبزی زاد" تغییر دادیم. شرکت نفت هم استقبال کرد. کامران از جمله جوانهایی بود که اولش خیلی تو خط ما نبود. اما خیلی سریع عوض شد. او دیر به جمع ما پیوست اما زود به مقصد رسید. در آن عملیات از بچه های مسجد جوادالائمه علیه السلام سه نفر شهید شدند، شهید ابراهیم فرجوانی برادر فرماندهی رشید گردان کربلا، شهید مسعود عبادی و شهید فریبرز بهمئی. پیکر بی سر شهید فرجوانی را مدتها بعد آوردند و مادرش او را با محتویات جيبش و بعضی نشانه های بدنش شناسایی کرد این مادر در مراسم تدفین فرزند شهیدش حماسه ای آفرید که همه ی مردم را منقلب کرد. او به جای گریه کردن، با امام حسین علیه السلام نجوا می‌کرد و می‌گفت بچه من که از علی اکبر امام حسین عزیزتر نیست. همه ما فدای اسلام». جنازه شهید عبادی تقریباً از وسط نصف شده بود. وقتی او را داخل قبر می گذاشتیم چهره نورانی‌اش چشم‌های حاضرین را خیره کرده بود. برای تشییع جنازه شهید بهمئی هم به امیدیه رفتیم و او را در همان جا به خاک سپردیم. در برگشت از امیدیه عقب یک وانت سوار شدیم و به اهواز برگشتیم. در مسیر برگشت خوابی که از شهید عبادی دیده بودم را برای بچه ها تعریف کردم. در خواب دیدم که او بین زمین و آسمان ایستاده در حالی که خوشحال و خندان است. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂