ابتدای آبراه تنگ و تاریک بود اما نیم ساعتی که رفتیم، بهتر شد.
قاسم گفت: «امشب تا صبح برویم، میرسیم به خشکی نه؟» گفتم: «برویم ببینیم چه می شود.»
قاسم گفت: «زود راه و چاه هور رو یاد گرفتی ها!»
گفتم: «هر کاری داخلش شوی یاد میگیری. آدم باید نترسد و برود طرف کار.»
قاسم گفت: «آخر هر وقت اسم این هور می آمد، آن قدر ازش بد می گفتند و آدم را می ترساندند که من همیشه فکر میکردم چطور جایی است. حالا میبینم نه خیلی هم ترس ندارد. اگر این پشه های لعنتی نبودند، صدای قورباغه هایش را میشود تحمل کرد.»
ما حرف زدیم و آهسته آهسته جلو رفتیم. کم کم ماه بالا آمد. اما گاهی روشن میشد و گاه ابری می آمد و جلو ماه را می گرفت، امــا نــه آن قدر تاریک که نشود جایی را دید. ما رفتیم و رفتیم، تا ماه تقریباً رسید به وسط آسمان.
قاسم گفت: عجب آبراهی چقدر طولانی است. آن آبراههایی که رئوف می رفت این قدر طولانی نبودند.»
گفتم: «نمی دانم ما داریم میرویم هنوز هم که به جایی نرسیده ایم ممکن است از آن آبراههایی باشد که یکسره آدم را می برد به نزدیک خشکی.»
قاسم گفت: «یعنی تو این قدر وارد شدی»
گفتم: «نه، من که شانسکی دارم میروم، خود آبراه ممکن است این طوری باشد.»
ابری آمد و جلو ماه را گرفت و هوا تاریک شد. ولی آبراه مشخص بود و ما جلو می رفتیم رسیدیم به جایی که دوباره آبراه تنگ و تاریک شد.
#پسران_جزیره
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂