🍂 🔻 یازده / ۱۸ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ درگیری شدید آن شب سه ساعتی طول کشید و به یاری خدا با پاسخ قاطع بچه ها، دشمن جرأت حرکت از سنگرهایش را هم پیدا نکرد. آن شب امیر با این که بالای کانال ایستاده با دشمن درگیر بود یک ترکش هم نخورد ولی علیرضا معتمد زرگر فرمانده رشید دسته قاسم داخل کانال شهید شد. همان شب کلاش زیبایم پس از یک عمل کرد شبه تیربار برای همیشه خاموش شد و دیگر هیچ وقت روشن نشد. بعد از شهادت معتمد زرگر، ابوالقاسم اقبال منش فرمانده دسته شد. چند روز بعد با چند نفر از بچه ها توی کانال مشغول گپ زدن بودیم. کاملاً آرام بود. حتی صدای تک تیراندازها هم نمی آمد. امیر در فاصله یک متری ما ایستاده بود که ناگهان افتاد. رفتیم بالا سرش، تیر به سرش خورده بود و در دم تمام کرده بود. با دیدن این صحنه شوکه شدم. با صدای بلند الله اکبر می گفتم. با تشر محمدرضا برادر علی رضا سالمی به خودم آمدم: «چی‌کار می کنی؟ عراقیا همین جا هستن و صدات رو میشنفند». راست می‌گفت، عراقی ها خیلی به ما نزدیک بودند. امیر را بلند کردیم و بردیم پایین تپه تا آمبولانس برسد. بالای سرش بودم و به چهره نورانی‌اش خیره شده بودم. خیلی آرام و زیبا بود. آن شب بالای کانال بدون هیچ جان پناهی، حتی یک ترکش هم نخورد اما امروز توی کانال در حالی که صدای هیچ شلیکی نمی آمد تیر مستقیم مهمان سرش شد. همان روز شهادت امیر یا فردایش بود که توی سنگر انتهای کانال با یکی از بچه ها نشسته بودم تیربارچی دسته زخمی شده بود و تیربارش به من به ارث رسیده بود. تیربار را تمیز کردم و می‌خواستم امتحانش کنم. گفتم: «حیفه گلوله هاش رو هوایی ،بزنم بهتره به طرف دشمن امتحانش کنم، مقداری به طرف سنگرهای عراقی تیراندازی کردم که ناگهان گرد و خاک شدیدی از سنگر بلند شد. دشمن که دقیقاً گرای کانال را داشت شروع به کوبیدن کانال با انواع خمپاره ها کرد. اوضاع خطرناکی شده بود. می‌دانستم الان است که ما را بزنند همان لحظه یک خمپاره دقیقاً پشت سرمان خورد داخل کانال و مهمات پشت سرمان را منفجر کرد. شدت انفجار به حدی بود که همه خرجها و حتی گلوله های آرپی جی شعله ور شدند. بغل دستی ام دستش را روی چشمانش گذاشته بود و با صدای بلند فریاد میزد، کور شدم! او با سرعت از روی آتش پرید و خودش را به آن طرف رساند. اما من که دو تا ترکش به پاهایم خورده بود نمی‌توانستم حرکت کنم. در آن لحظات صحنه قیامت را به چشم می‌دیدم. من در انتهای کانال افتاده بودم و بچه ها از فاصله چند متری به من روحیه می‌دادند. آنها نمی توانستند به کمکم بیایند. از طرفی کانال پر از آتش بود و از طرفی بیرون از کانال هم توی دید مستقیم دشمن قرار داشت. شهادتینم را خواندم و منتظر شهادت ماندم با هر انفجار مهمات ترکش‌ها به اطراف پراکنده می‌شدند... •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂