درسهای زیادی آموختم. تواضع و برخوردهای کریمانه او را احساس کردم و فضای دفتر را با حضور عباس پر از شادابی و نشاط یافتم. شب عاشورا، بعد از خواندن زیارت مخصوص حضرت علی بن موسیالرضا (ع) تصمیم گرفتم به سمت مسجد گوهرشاد بروم. خواستم داخل مسجد یک جای خلوت و مناسبتری پیدا کنم و قرآن و دعا بخوانم. کنار منبری جا پیدا کردم و نشستم. از دور دیدم عباس در کنار ستون، یک جای خلوتی نشسته و مشغول دعا خواندن است. با محبتی که از او در دل داشتم، طاقت نیاوردم و گفتم بروم و حالش را بپرسم. وقتی نزدیک شدم، دیدم کتاب مفاتیحالجنان دستش است. بالای صفحه، زیارت حضرت زهرا (س) نوشته شده بود. با آرامی دستی به سرش زدم و گفتم: «عباس! امشب شب عاشوراست؛ چرا زیارت عاشورا نمیخوانی؟» با آرامی سرش را بلند کرد و گفت: «التماس دعا!» قدری سر به سرش گذاشتم. گفتم: «عباس جان! ولمان کن! تو شورش را در آوردی! تو هم شغل داری و همه کارات هم ردیفه، دیگه چه دعایی میکنی؟ این زیارت برای قبل از استخدامی است!» دوباره سرش را بلند کرد و گفت: «التماس دعا!» همین رفتار او باعث شد که شماره او را در گوشی همراهم ذخیره کنم. گاهگاهی با او تماس میگرفتم و با او گپ و گفتی داشتم.
#تاثیر_نگاه_شهید
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂