خواب نبود. خوابش نمیبرد. غلت که میزد، مقوای زیر پتو خش و خش صدا میکرد. کلافه بود. فکرهای جورواجور رهایش نمیکرد. ماندگار شده بودند. ماندگار شده بود. هر چه از روزهای تکراری زندگی در آن ساختمانها میگذشت، بیشتر احساس بیهودگی و دلتنگی میکرد. تنها شده بود. هیچ دوستی نداشت. نه کار، نه مدرسه، نه سرگرمی. تهران هم که مثل خواب به نظر میرسید. اما تصمیمی گرفته بود. نمیخواست بخوابد. نمیخواست آرزوهایش را فقط در خواب ببیند.
آرام بلند شد. همه خواب بودند. رحمان در خواب ناله میکرد. قدمخیر کنار طاهر خوابیده بود و آن طرف تر، نزدیک تاوه آتش، زحل کنار دفترچهاش آرام گرفته بود. دفترچهای که هیچ کس جرئت دست زدن به آن را نداشت. وسوسه شد آن را بردارد. وقتش نبود. اتاق تاریک بود. جوراب و شلوارش را برداشت و بی صدا از اتاق بیرون آمد. چراغ راهرو روشن بود. شلوارش را پوشید. پول نداشت. پول برای بلیت اتوبوس میخواست و خرج چند روز، تا کاری پیدا کند. به اتاق برگشت. با ترس رفت سراغ جیب رحمان. چند اسکناس برداشت. نمیدانست از کجا پول آورده. «بووا که میگفت پولامون ته کشیده.»
پولها را تا کرد و در جیب گذاشت. جوراب و کفش هایش را پوشید. کفشهایی که برایش تنگ شده بود. در روشنایی کم جان اتاق نگاهی دیگر به خانوادهاش کرد. سه نفر از هشت نفر کم بود و او چهارمی بود که خیال رفتن داشت. به این فکر میکرد که اگر بدانند کجا رفته و برای چه رفته، بهتر است.
#مهمان_مهتاب
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂