🍂 🔻 یازده / ۷۱ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 اسارت در اسارت بازجویی های استخبارات فقط توانستم یک لباس زیر بردارم و با مسعود سفیدگر خداحافظی کنم. با چند نفر دیگر از اسرای عرب زبان سوار مینی بوس شدیم. مینی بوس حرکت کرد و کنار بند ۳ و ۴ ایستاد و آنجا هم چند نفر دیگر از جمله من را سوار کردند. می دانستم که او فرد فاسدی است و برای بعثی ها خبرچینی می‌کند. نائب عريف عبدالكريم ياسين هم با ما سوار شد. اسامه دستها و چشمانمان را بست و گفت که ما را به زیارت کاظمین می‌برند و مینی بوس راه افتاد. شب قبل برادر کوچکم، مهدی را توی خواب دیده بودم که مضطرب و هراسان است و من او را توی بغل گرفتم و گفتم:" ناراحت نباش من باهاتم". در آن لحظه زیباترین نقطه جهان همان کنج آسایشگاه ۲ که بود، به عرض کمتر از نیم متر و طول کمتر از ۱/۸ که در اختیارم بود و در آن فضا یک سالی را زندگی کرده بودم. حاضر بودم تمام دارایی نداشته ام را بدهم و در همان کنج آسایشگاه، راحتم بگذارند، یا حتی هر روز شکنجه بشوم ولی از بچه ها جدا نشوم. وجودم مملو از نگرانی، ترس و اضطراب بود. این لحظه شاید از لحظه اسارت هم برایم سخت تر بود. شاید چون اسارت در اسارت بود. پس از دو و سه ساعت مینی بوس ایستاد. عبد الكريم ما را کف ماشین نشاند. چشم هایمان را باز کرد. ما به بغداد آمده بودیم و کنار یک پایگاه نظامی متوقف شده بودیم. تا غروب دم ورودی آن پایگاه معطل شدیم تا اینکه یک نفر از بعثی ها بالا آمد و به نگهبان ما گفت، کم دلی؟ یعنی؛ چند تا گوسفند هستند؟ نگهبان جواب داد: «ثمانیه». یعنی؛ ۸ تا. آن بعثی دستور حرکت داد. یکی یکی آمدیم و او چشمانمان را با پیراهن هایمان بست و بعد ما را سوار یک وانت شبیه ماشین حمل گوشت کرد و وارد پادگان شدیم. به این ترتیب میهمان استخبارات حسن غول شدیم. وقتی از ماشین پیاده مان کردند اولین سؤالی که پرسیدند این بود که از رمادی می آیید یا از موصل؟ گفتم: «اردوگاه ۱۱» گفت: «کدام «شهر؟ باید وانمود می‌کردم که از موقعیت اردوگاه تکریت ۱۱ بی خبرم، لذا گفتم: «نمی دانم». چشم بسته مدتی ما را دور خودمان چرخاندند و بعد بدو رو دادند و ما را وارد چند تا سلول کردند و چشمهایمان را باز کردند. اصلاً به هم سلولی هایم اعتماد نداشتم. اجازه توالت رفتن خواستم، وضو هم گرفتم. حالا مانده بودم به کدام طرف نماز بخوانم. می‌ترسیدم از بعثی ها بپرسم قبله کدام طرف است. با احتمال اینکه ان‌شاالله توالت ها را به طرف قبله نمی سازند جهت قبله را شناسایی کردم و نمازم را خواندم. بعد از مدتی یک عراقی آمد و ۴ تخته پتو و مقداری ته مانده غذا و نان خشکیده آورد. چون خیلی گرسنه بودیم غذاها را سریع خوردیم. سرمای هوا سوز عجیبی داشت و ما فقط ۴ تا پتو برای ۸ نفر داشتیم. نمی دانستیم پتوها را روی مان بیاندازیم یا زیرمان. ۲ تا را زیرمان انداختیم و دو تا را هم روی مان و تا صبح از سرما لرزیدیم. صبح که شد، ما را به سلول دیگری بردند. آنجا یک پیرمرد بود که با روی خوش از ما استقبال کرد. خودش را عبدالساده معرفی کرد. پیرمردی عرب زبان از اهالی شیبان در اطراف اهواز. اولش نگران بودیم که شاید جاسوس باشد و بخواهد ما را تخلیه اطلاعاتی کند، لذا به هم اشاره کردیم هیچ کس حرفی نزند. ولی بعدش به عظمت این مرد بزرگ پی بردم و با او گرم گرفتم. او گفت: «عملیات والفجر مقدماتی اطراف فکه توی سنگرهامون مستقر بودیم که عراق پاتک کرد و همه بچه ها عقب نشینی کردند، من موندم و یک بچه کم سن و سال. بهش گفتم بیا برویم عقب، ولی اون نیومد. منم خجالت کشیدم اون رو تنها بذارم و هر دومون اسیر شدیم». او می گفت اون پسربچه رو به خاطر سن کمش یا شایدم مجروحیتی که داشت با اسیرای کم سن و سال به ایران برگردوندند ولی من رو نگه داشتند. از عملیات والفجر مقدماتی حدود ۵ سال می‌گذشت. از عمق وجودم بر او و دل چون کوهش درود فرستادم و بر این مقام روحی والا غبطه خوردم. باورمان نمی‌شد که کسی بتواند ۵ سال اسارت را تحمل کند اما او می گفت که مثل باد می‌گذرد. واقعاً هم همین طور بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂