🍂 🔻 یازده / ۷۴ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 عبدالساده از حماسه مقاومت عبدالکریم هم برایم تعریف کرد و گفت که در اوایل اسارت از عبد الکریم یک دفترچه تحلیل سیاسی که مشخص بود مال او نیست و دست خط دیگری است، گرفته بودند. هفته ها کار عراقیها این بود که به گردنش طناب آویزان می‌کردند و او را داخل بند به این طرف و آن طرف می‌کشیدند و به شدت شکنجه می‌کردند تا صاحب دفترچه را لو بدهد ولی او حاضر نشده بود چنین کاری بکند. عبد الساده می‌گفت: «ما به دلخواه خودمون هر چی بخوایم، مثل آرد و شکر، با پول مختصرمون می‌خریم و باهاش شیرینی جات تهیه می‌کنیم، اما در اردوگاه ۱۱ وضع حانوت (فروشگاه) بدین صورت بود که عراقی ها هر چه دلشان می‌خواست مثل بیسکویت‌های گران قیمت می‌آوردند و به هر کدام از ما چند تکه بیسکویت می دادند و می‌گفتند پولتان تمام شد. چیزهایی که عبدالساده برایم تعریف میکرد باورکردنی نبود. اصلاً مگر می شد اسرا این قدر با وحدت خودشان دست بعثی ها را از دخالت در امور داخلی اردوگاه شان کوتاه کرده باشند تازه اثرات وحدت و ثبت نام صلیب سرخ را در اوضاع اسرا متوجه در روزهای اول اسارت وضع عراق مثل روزهای آخر نبود. در کنار عبدالساده خیلی احساس خوشحالی می‌کردم، ولی متأسفانه دیری نپایید که یک روز صبح آمدند و او را از پیش ما بردند و دیگر هیچ وقت عبد الساده را ندیدم. یکی از دوستان می‌گفت من به تجربه فهمیدم که توی اسارت نباید دلبسته کسی باشیم، چون دير يا زود بالأخره لحظه جدایی فرا می رسه و اون وقت تحمل این لحظه غیر قابل تحمل میشه. به هر حال عبدالساده رفت و در آن میان فقط مرا تنها گذاشت. شاید سایر هم بندیهایم از رفتن او خوشحال شدند؛ چون خیلی با آنها سر سازگاری نداشت. چند روز بعد گروهی از عراقیها که گویا از مخالفان حکومت صدام بودند را پیش ما آوردند. برای اینکه ارتباطی با آنها برقرار نکنیم، ما را به چند سلول کنارتر منتقل کردند. اکثر آنها مبتلا به گال بودند و به دلیل استفاده از توالت مشترک، ما هم بی نصیب نماندیم. وضع ما از هر لحاظ از آنها بهتر بود چه از لحاظ رفتار بعثی ها و چه از نظر غذا. در همین ایام یکی از بچه ها مریض شد و شروع کرد به سر و صدا و بی قراری کردن. اما عراقیها توجهی نکردند. او هم شروع کرد به کوبیدن درب سلول. در همین موقع، یکی از نگهبان ها آمد و یکی دو تا سیلی آب دار به او زد و رفت و این شد درمان، به روش بعثی ها. یک روز هم که داشتم صبحانه میخوردم ناگهان احساس خفگی کردم. چون می دانستم بعثی ها فقط از روش کتک درمانی استفاده می ‌کنند، بی سر و صدا روی زمین دراز کشیدم. در آن لحظه احساس می‌کردم اگر همین الآن درها باز نشوند و آزاد نشوم خواهم مرد. احساس میکردم که دیگر نمی توانم نفس بکشم. بچه ها بلافاصله نگهبان را صدا کردند و او با دیدن من با سراسیمگی مرتب تکرار می کرد قفسه سینه اش رو مالش بدید، عجله کنین. خودش هم سریع دکتر را صدا کرد اما قبل از اینکه دکتر برسد سعی کردم به خودم تلقین کنم که حالم دارد بهتر می شود و خدا را شکر همین طور هم شد. البته دکتر هم که آمد برای خالی نبودن عریضه یک قرص داد و رفت فقط یک قرص و سپس مدتی بعد همه مان به ترتیب و پشت سر هم مبتلا به اسهال شدیم. اول یکی از بچه ها بی مقدمه گفت شکمم درد می کنه . نگهبان را صدا کرد و به توالت رفت. چند دقیقه بعد یکی دیگر شکمش را گرفت و این بار نمی دانم نگهبان در را باز کرد یا نکرد بالأخره او مجبور شد و سر قوطی رفت و خودش را خلاص کرد. دقایقی بعد نوبت بعدی بود و همین طور تا نوبت به من رسید. همگی شکم هایمان را گرفتیم و فریاد می زدیم نگهبان مجبور شد در را باز کند و همگی با هم به طرف یک دهنه دست شویی توالت هجوم بردیم. مابقی اش را سانسور میکنم . •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂