🍂 🔻 یازده / ۷۸ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 صفای قفس خودمانی/ دیدار مجدد در آن روزها نمازهایم باحال شده بود. مثل کسی که آخرین ساعات زندگی اش را می گذراند. تصور این که شاید این نماز، آخرین نماز عمرم باشد، حال و هوای ویژه ای به راز و نیاز و نمازم می‌داد. یک روز آمدند و حتی مهلت جمع کردن لباسهایمان را هم ندادند. چشمان مان را با همان لباسهای اهدایی نگهبان عراقی بستند. طبق معمول یکی جلو راه افتاد و بقیه خودمان را به او آویزان کرده بودیم و دنبالش می‌رفتیم. سوار اتوبوس مان کردند و راه افتادند. چند ساعتی را در راه بودیم تا اینکه اتوبوس ایستاد. بعد از چند دقیقه اتوبوس دوباره آرام آرام راه افتاد و ظاهراً وارد جایی شد. دوباره اتوبوس ایستاد. نگهبان اتوبوس چشمانمان را باز کرد. از پنجره اتوبوس بیرون را نگاه کردم. آنجا آشنا بود، آشنایی در غربت آری. ما را به تکریت ۱۱ برگردانده بودند. در آن لحظه جهنم تکریت ۱۱ برای مان حکم بهشت را داشت. چه خوش گفت گوینده ای که می گفت: «جهنم در کنارت بهشت عدن است و بهشت بی تو جهنمی سوزان». آن سرای آشنا در غربت نوید دیدار مجدد یاران و دوستانمان را می داد. ورود دوباره مان را به خودمان تبریک گفتیم و منتظر خیر مقدم بعثی ها شدیم. این بار خبری از تونل مرگ نبود. نایب عريف عبدالکریم آمد دم در اتوبوس. قبل از او امجد سوار اتوبوس شد و با ما دست داد. موقع پیاده شدن مجتبی که توی نجاری کار می‌کرد آمد و با ما روبوسی کرد. بچه ها توی آسایشگاه‌ها بودند. به طرف آسایشگاه دو بندِ یک حرکت کردم. با هر قدم که بر می داشتم شوق دیدار دوستانم بیشتر می‌شد. از این هم نگران بودم که شاید در این مدت کسی شهید شده باشد. بالأخره وارد آسایشگاه ۲ شدم. همه بچه ها نگاهم می کردند. رو به بچه ها کردم و گفتم: «سلام» بچه ها با صدای بلند جواب دادند: «علیکم السلام». نائب عريف عبدالکریم از این ابراز علاقه بچه ها تعجب کرد. همه منتظر بودیم که او برود. او مانده بود اوضاع را برانداز کند. بچه ها هم که متوجه گافشان شده بودند در حضور او کاری نکردند. بالأخره مجبور شد برود. وقتی رفت پریدم بین جمع بچه ها، مثل اسیری که تازه آزاد شده و خانواده اش را دیده باشد، دوستان و یاران را در سینه گرم فشردم و چاق سلامتی درست و حسابی کردیم. رفتم حمام و طبق معمول مجبور بودم صورتم را بتراشم. نماز عصر را خواندم و شب هم نتوانستم شام بخورم. به همه بچه ها یا بهتر بگویم به اکثر آنها عشق می ورزیدم. البته چهره مهدی کلاهی و علیرضا قناد و علیرضا عبادی از همه مهربان تر و دوست داشتنی تر به نظرم می‌رسید. در کنار مهدی کلاهی و علی طباطبایی، سرباز خوب لشکر ۲۱ که مصطفی عراقی بهش می‌گفت "ونه طب طبایی؟» جای گرفتم. بچه ها وسایلم را جمع کرده بودند. جدیداً تشک هم به بچه ها داده بودند که برای نجات از رطوبت زمین خیلی کمک می‌کرد. البته چون جای کافی برای تشک‌ها نبود، هر سه نفر روی دو تا تشک می خوابیدند. این دوران برای من زیباترین دوران در اسارت بود. دورانی که شکنجه ها خیلی کم تر شده بود. جو عمومی تغییر کرده بود و بچه های بسیجی و مذهبی در این مدت آن قدر روی سایرین کار فرهنگی کرده بودند که یک محیط باصفای الهی و البته غریبانه در اسارت درست شده بود. نام این دوران را، دوران تحول درونی و بیرونی می گذارم. بیشتر بچه ها روزه می‌گرفتند، همه نمازخوان شده بودند و خبری از جاسوس و جاسوس پروری عراقی ها هم نبود. این موضوع باعث شده بود بین بچه ها روابط خیلی دوستانه ای بوجود بیاید. حاج محمود هادی اهل اصفهان هم به عنوان پیر و مرشد آسایشگاه ملجأ و پناه اسرا در هنگامه سختیها بود. پایه دوستی محکم من و برخی از بچه ها در همین ایام ریخته شد. از جمله علی طباطبایی مهدی ،کلاهی علیرضا عبادی، علیرضا قناد و چند نفر دیگر که در یک گروه غذایی قرار داشتیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂