🍂
🔻
از کتاب
یازده / ۱۳۲
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹
سرباز بسیجی
روزگار خوبی را در ملحق میگذراندیم. به غیراز برخی شکنجه های معمول تقریباً خود عراقی ها هم از کتک زدنمان خسته شده بودند و خیلی سربه سرمان نمی گذاشتند. مجدداً کلاسهای مختلف شروع شد. غذا را با هم در یک قصعه، اما این بار برخلاف اوایل اسارت در آرامش میخوردیم. در ملحق با سربازی به نام کامران فتاحی آشنا شدم. او آنجا نقاشی میکرد و به خاطر تسلیم نشدن در برابر خواست عراقیها برای نقاشی عکس صدام، مدتها در یک زندان یک متر مکعبی که نه جای ایستادن داشت و نه جای خوابیدن زندانی شده بود. بچه ها می گفتند وقتی آزاد شده بود نمیتوانست راه برود و بعد از مدتها تمرین توانسته بود سرپا بایستد. کامران سرباز مؤمن و شجاعی بود. او سرباز ارتش میهن اسلامی بود که حماسه میآفرید. او میگفت یک بار بعثی ها خواسته بودند که عکسی از صدام را در مقیاس بزرگ بکشند و او را مجبور به این کار کرده بودند. او می گفت: «برای نقاشی باید روی عکس راه میرفتم و نقاشی میکردم. بعثی ها اعتراض کردند که چرا پا روی عکس سیدالرئیس میذاری؟ گفتم بابا عکس بزرگه چطور بدون پا گذاشتن
همش رو بکشم؟». می گفت که یک بار هم یک افسر عراقی آمده بود نزدیک او، و در حالی که او روی عکس صدام ایستاده بود و مشغول کشیدن قیافه نحس صدام بود، از کامران میپرسد چیکار میکنی؟». او جواب داده بود: «عکس صدام رو میکشم. آن افسر پرسیده بود این عکس کجاست؟». او جواب میدهد: «قربان همین الآن شما روی صورت صدام ایستادید. افسر با شنیدن این جمله در جا پرشی به عقب کرده و به عکس نیم کشیده صدام احترام نظامی میگذارد و چند تا لیچار هم بار کامران میکند.
با اسدالله تکلویی، بسیجی بچه تهران هم آشنا شدم. اسدالله خیلی شوخ بود و بچه ها را با شوخی هائی که به کسی بر نمی خورد میخنداند. همیشه از صحبت کردن با او روحیه میگرفتیم البته هنوز هم همان طور است.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂