🍂 🔻 از کتاب یازده / ۱۳۵ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 منظره اردوگاه خالی از اسیر خوف انگیز بود. گویی دوباره ما را برای اجرای حکم اعدام می‌بردند. تحمل فشار روحی آن اردوگاه بزرگ با چند نفر اسیر و یک لشکر نگهبان بعثی تجربه ای بود غیر قابل تحمل که اختصاصاً فقط ما چند نفر تجربه اش کردیم. رو به کامران کردم و گفتم حالا چیکار کنیم؟ بچه ها رو بردند. کامران لبخندی زد و گفت: «هیچی شکر خدا می‌کنیم». از اینکه در کنار آدمی با این آرامش و مناعت طبع بودم خوشحال شدم و به خودم نهیب زدم که تو هم آرام باش و بر خدا توکل کن. مناجات کردیم و روحیه گرفتیم. حالا دیگر آرام و ساکت شده بودیم و به هم نگاه می‌کردیم که یک باره درب اتاقک با شدت باز شد و یک بعثی خندان آمد داخل. اولش نیش خندی زد و دستور داد تمام وسایل بچه ها را جمع و جور کرده و اردوگاه را تمیز کنیم. این هم از لحظات بسیار دردآور بود. آزادی بچه ها آن قدر سریع اتفاق افتاده بود که بچه ها حتی فرصت نکرده بودند وسایل شخصی شان و چیزهایی که در دوران اسارت ساخته بودند را همراه خودشان ببرند و حالا ما بودیم که بر جای خالی دوستانمان قدم می گذاشتیم و مرتب به یاد آنها می‌افتادیم. به هر آسایشگاهی می رفتیم یاد بچه های آن آسایشگاه می افتادیم. بعثی ها هم هر از چند گاهی نیشی می‌زدند و می رفتند. آسایشگاه ها را آن طور که بعثی ها می‌خواستند مرتب کردیم و در یکی از آسایشگاه ها جای گرفتیم. تا لحظاتی قبل در این آسایشگاه حتی چند سانتی متر جای خالی هم نبود. اما حالا حتی می‌توانستیم داخل آن فوتبال بازی کنیم. اما ما به همان چند سانتی متر در کنار دوستانمان راضی تر بودیم تا این زمین فوتبال بدون آنها. به درخواست هاشم تفعلی به قرآن زدیم. آیه چهارم سوره فتح آمد: هُوَ الَّذِي أَنزَلَ السَّكِينَةَ في قُلُوبِ المُؤمِنينَ لِيَزْدادُوا إِيمَاناً مَعَ إِيمَانِهِمْ وَاللَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَالْأَرْضِ وَكَانَ اللهُ عَلِيماً حَكِيماً اوست خدایی که آرامش و وقار را بر دلهای مؤمنان آورد تا بر یقین و ایمانشان بیفزاید و سپاه آسمانها و زمین همه لشکر خداست و خدا دانا و به حکمت نظام آفرینش آگاه است. این آیه دقیقاً همان چیزی بود که در آن لحظات سخت، به آن نیازمند بودیم. امیدوار به آینده منتظر اتفاقات پیش رو شدیم. دو روز گذشت تا بالأخره اتوبوسی آمد و طبق معمول دست و چشم بسته ما را سوار کردند و بردند، کجا؟ نمی‌دانستیم. اما به هر حال خوشحال بودیم. هر جا که می رفتیم بالأخره بهتر از جهنم تکریت ۱۱ بود که حالا با رفتن بچه ها جهنمی تر هم شده بود. بعد از مدتی حرکت، اتوبوس ایستاد. چشم‌هایمان را باز کردند. ما را به یک اردوگاه جدید آورده بودند. اردوگاه رمادی؟ این اردوگاه یکی دو روز پیش خالی شده بود بعثی ها تصمیم داشتند که همه مشعوذین را از سرتاسر اردوگاه های عراق به رمادی منتقل کنند آنجا هم گفتند که آسایشگاه‌های تخلیه شده را تمیز کنیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂