🍂 🔻 از کتاب یازده / ۱۴۲ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 جمعیت زیادی برای استقبال به محله زیباشهر آمده بودند. ازدحام شده بود. در میان جمعیت فقط به دنبال مادرم می‌گشتم. با دیدن مادرم در انبوه جمعیت، روی پایش افتادم و پایش را بوسیدم. نزدیک بود زیر دست و پا له شوم. همه یا می خندیدند یا می‌گریستند. آن هایی هم که مسئول تدارکات مراسم بودند، حسابی عصبانی شده بودند و سر همدیگر داد و بیداد می کردند. محوطه که حدود ۲۰۰ متر بود را با برزنت سقف زده بودند و قرار شده بود اداره برق هم برق محله ما را که آن شب نوبت خاموشی‌اش بود، قطع نکند. لحظات عجیبی بود. دو سه روزی کارم شده بود نشستن توی حیاط خانه و دید و بازدید با فامیل و همسايه‌ها. بالأخره سقف كاذب جمع شد و من داخل خانه میزبان مردم بودم. بعضی وقت ها افرادی عکس به دست به خانه مان می‌آمدند و با نشان دادن عکس‌ها به من سراغ پسرشان یا همسرشان یا برادرشان را می‌گرفتند که آیا مـن آنها را در بین اسرا دیده ام یا نه. دلم نمی‌خواست کسی را ناامید برگردانم، اما خیلی هایشان را نمی شناختم و ندیده بودم. آن لحظات برایم بسیار سخت گذشت. یک روز هم مادر شهید فرجوانی آمد خانه مان. با دیدن او به شدت گریه ام گرفت. او بزرگواری کرد اما جا داشت بپرسد چه طور برگشتید و جسد مطهر فرمانده تان را جا گذاشتید. از خجالت داشتم آب می‌شدم. فشار سنگینی بر قلبم احساس می کردم. خدا خدا می کردم زودتر این دیدار تمام شود. همان طور که در چهارم دی ماه سال ۱۳۶۵ اسارت را به عنوان عرصه جدید و واقعیت جدیدی که در آن قرار گرفته بودم پذیرفتم و پذیرفتم چاره ای جز صبر و مقاومت ندارم، اکنون یعنی دی ماه سال ۱۳۶۹ نیز باید تحلیل درستی از عرصه می‌داشتم و به دنبال انجام وظیفه ام می‌رفتم. تصمیم خودم را گرفته بودم. باید چهار سال عقب افتادگی علمی‌ام را به سرعت جبران می‌کردم و ثابت می‌کردم سربازان خمینی کبیر همیشه مرد میدان عمل به تکلیف هستند. خواه زمان دفاع و شهادت، خواه زمان صبر و مقاومت و بالأخره خواه زمان سنگر علم و دانش. برای ما انجام تکلیف مهم بود نه جایش و نه حتی نتیجه اش. باید ثابت می‌کردم همان گونه که در جنگی که بود سرباز ولایت بودیم در جنگی که هست نیز سرباز ولایتیم. 🔹 پایان صبر یا آغازی دیگر بازگشت به دانشگاه دوهفته بیشتر در خانه نماندم. حالا دیگر به نیمه آذرماه نزدیک می شدیم. به خانواده گفتم: «باید یه سری به دانشگاه علم و صنعت بزنم و ببینم آیا می‌تونم از همین ترمی که دو ماه و نیمش گذشته درسم رو شروع کنم». خانواده گفتند: «تو نیاز به استراحت داری، حداقل صبر کن از سال بعد یا از ترم بعد شروع کن». اما من هر چه لازم بود صبر کرده بودم و دیگر صبری برایم باقی نمانده بود. یا بهتر بگویم اینجا دیگر جای صبر کردن نبود. در تمام مدتی که در خانه بودم، مرتب کتابهای درسی را مرور می کردم. البته اگر چه اکثر مطالب را فراموش کرده بودم اما احساس می کردم آمادگی یک شروع موفق را دارم. هرکس برای دیدن من به خانه می آمد، من را در حال مطالعه می‌دید. یادم هست با کتاب ریاضی مهندسی شروع کردم و هر کتاب درسی ای که دستم می‌رسید می خواندم. بالأخره خانواده را راضی کردم اول همراه مادرم و مسعود ماهوتچی و خانواده اش به پابوسی حضرت امام رضا علیه السلام رفتیم. در مشهد مدتی هم با هاشم بودیم و تیم سه نفره مان دوباره دور هم جمع شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂