🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۲۴ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 خدا حاج شیخ محمود رازی را رحمت کند. نگاه‌هایش به نگاه‌های پدری دلسوز می‌ماند. - مدیر دبیرستان رازی زیاد از رفتار شما رضایت نداشته ... آقای اسدالله. کلمه آقا برای لحظه ای سرجا میخکوبم کرد. روی پاهای جفت شده ام پا به پا شدم تا جواب آقای مدیر را بدهم. نتوانستم. گلویم کیپ گرفته بود. با یک شیشه شربت سینه هم باز نمی‌شد. چشم دوختم به پرونده ای که در دست‌های آقای مدیر بود. کاش پرونده را می‌سوزاندم.کی می‌فهمید. فوقش مجبور می‌شدند با یک نامه از دبیرستان رازی اسمم را بنویسند. سرم را انداختم پایین. تا آن روز آن قدر خجالت نکشیده بودم. عرق از تمام بدنم بیرون می‌زد. - بیا اینجا بنشین نشستم رو صندلی ای که نزدیک میز آقای مدیر بود. نگاهش به پرونده من بود و با خودش حرف می‌زد. صدایش خفه بود. سرش را به چپ و راست تکان می‌داد. تو چشم هایم خیره شد. - نه؟! نه، آقای مدیر مثل پتکی به سرم کوبیده شد. سرم گیج گیجی خورد. انگار چاقویی را تو قلبم فرو کردند. - تو، انگار حالت بد است؟! - نه، نخیر آقای مدیر زبانم مثل سنگهای ترازوی پدرم سنگین شده بود. نفسم در نمی آمد. صدای خانم خانما تو سرم پر شده بود. - گفتم تو دبیرستان رازی بمان، نماندی. جانت در بیاید. آخرش حمال می‌شوی.. پرونده را رو میز گذاشت. جعبه خودنویساش را که مارک نقره ای آن تو چشم می‌زد برداشت. سعی کردم نوشته مارک را بخوانم، نتوانستم. به انگلیسی نوشته شده بود. من فرانسه خوانده بودم. با حوصله خودنویس را به دست گرفت. قلبم سینه استخوانی ام را مشت باران می کرد. "نام نویسی شود!" داشتم بال در می آوردم. دست‌هایم را مشت کردم و چشمانم را مالیدم. درست دیده بودم. - آقای رفیعی لطفا اسم این بچه را بنویسید. آقای رفیعی ناظم مدرسه بود. نگاهی به سر تا پای من انداخت و بی هیچ حرفی دفتر دبیرستان را برداشت و با حوصله اسمم را در آن ثبت کرد. بعدها فهمیدم حاج شیخ محمود می‌دانسته که من تو هیئت هاشم آقا رفت و آمد داشتم. خلاصه رفتن به هیئت سیار هاشم آقا به دادم رسید. با آن صدای نخراشیده نوجوانی باید قرآن صبح را می‌خواندم. جلو آن همه شاگرد مدرسه قد و نیم قد، تازه حاج شیخ محمود گفته بود باید با صوت قرائت کنم. اشکم درآمده بود. آخر صدای من که به درد صوت نمی‌خورد حاج آقا. - گفتم .... قرآن را با صوت می‌خوانی ... ناراحت نباش کم کم حنجره ات عادت می‌کند ... اولش سخت است ... به خدا توکل کن ... •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂