🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۲۹ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 با وجود هجوم، لحظه به‌لحظه به مردم، سعی کردم مجسمه را دور بزنم. چشمان مات و بی‌جان مجسمه، زل زده بود به خیابان آیزنهاور. (خیابان آزادی) لباس و کلاه ارتشی به تن داشت. اتوکشیده و شق ورق مثل کسی که خودش را یک سر و گردن از همه بلندتر بداند سیخ ایستاده گره و تو ابروهای پرپشتش انداخته بود. سبیل گنده‌اش جلوتر از بقیه اجزای صورتش تو ذوق می‌زد. - عجب عشق قدرتی ... از آن تازه به دوران رسیده‌هاست که قبلاً گردنه بگیر بوده. نگاهی به زیر پاهایم انداختم. سبزه و گل و گیاه های بی‌گناه زیر پاهای مردم له شده بودند. در آن هیرو ویر دلم به حال گلها سوخت. - از کی تا حالا این قدر دل نازک شدی؟ - من همیشه دل نازک بودم ... این شماها بودید که دلتان از سنگ بود... شاباجی نمونه اش است - حرفهای گنده تر از دهانت نزن تا سیلی بارانت نکرده‌ام - چشم ... خفه خوان می‌گیرم ... خانم خانما .... یکھو یک گروه که بعدها فهمیدم توده ای بودند هجوم بردند به طرف مجسمه. پایه سنگی چنان به زمین محکم شده بود که حتی تکان ریزی هم نخورد. - باید بکشیمش پایین با این حرف، فریاد جمعیت تو دل آسمان ترکید. مأمورها خود را میان مردم انداختند، درگیری دوباره شروع شد. - متفرق شوید ... متفرق شوید و گرنه می‌گویم به گلوله ببندنتان ..... جمعیت بی توجه به حرف مامور نظامی حلقه را تنگ تر کردند. - سیم بکسل .... فقط با سیم بکسل می‌شود این لعنتی را پایین کشید. با این حرف صداها افتاد و نگاه‌ها همدیگر را زیرورو کردند. انگار می‌خواستند سیم بکسل را از تو جیب همدیگر بیرون بکشند. سیم بکسل کجا بود ... همه تعمیرگاه ها تعطیل است. چند نفر به طرف ضلع شمالی خیابان آیزنهاور دویدند. در تعمیرگاهی که درست در آن ضلع خیابان بود با چند قفل کله گاوی بسته شده بود. - از در بکشید بالا ... خیالی نیست. دو نفر قلاب گرفتند و بقیه از در تعمیرگاه بالا کشیدند. فریاد مردم بلند شد. به سرم زد به کمک آنها بروم. نتوانستم مگر می‌شد از حلقه تنگ جمعیت خود را بیرون کشید. - با شماها هستم متفرق شوید. ماموری که فریاد می‌کشید تو پیاده رو اطراف خیابان ایستاده بود. مردم هواش کردند. مأمور با عصبانیت تو بلندگو زوزه کشید. - حسابتان را می‌رسم .... به مأمور دولت توهین می‌کنید. چیزی طول نکشید که مردها با سیم بکسل گردن کلفتی سر رسیدند. سیم بکسل دست به دست شد و تا نزدیکی من رسید. با چشمان گشاد شده و دهان باز نگاهش کردم. انگار تا آن روز سیم بکسل ندیده بودم. دیده بودم ولی نه به آن بزرگی. با این می‌شود میدان را از جا کند ... چه برسد به مجسمه سنگی. جمعیت دستپاچه سیم بکسل را به پایه سنگی مجسمه حلقه زدند. دستها با تمام قدرت سیم بکسل را کشیدند پایه سنگی همچنان به زمین میخکوب شده بود. کسی فریاد کشید، سیم بکسل را بیندازید دور گردن مجسمه. نگاهم را از بالا تا پایین مجسمه کشیدم. ارتفاع زیادی داشت ولی به بلندی درخت نارون کوچه مان نمی رسید. زیرلبی گفتم: - چه کسی می‌خواهد از مجسمه بالا بکشد؟ ..... •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂