🍂
🔻
مردی که خواب نمیدید/ ۳۰
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
🔹 در همان لحظه مردی که کنارم ایستاده بود و یک سر سیم بکسل رو شانه های پهنش انداخته بود نگاهی به سرتاپایم انداخت. گالشهای شاباجی و کمربندم که تا سوراخ آخر کشیده بودمش توجه اش را جلب کرد.
- تو از همه قبراق تر هستی ... میتوانی از مجسمه بالا بکشی؟ در جواب مرد فقط سر تکان دادم. بعد قبل از این که نظر مرد عوض شود پا رو قلابی که گرفته بودند گذاشتم و با یک خیز رو پایه سنگی مجسمه پریدم. جمعیت از هیجان فریاد کشیدند. بی اختیار فریاد کشیدم. غرور خاصی بهم دست داده بود. سر سیم بکسل را رو شانهام انداختم. سنگینی سیم بکسل تعادلم را بهم زد. چنگ انداختم به چکمه های رضا شاه کبیر.
- عجب قرص و محکم ایستاده.
در آن لحظه به جز انداختن سیم بکسل به گردن مجسمه رضا شاه به چیز دیگری فکر نمی کردم.
- فکر نکردی اگر میگرفتندت چه بلایی سرت میآوردند؟
- چه بلایی سرم میآوردند؟
- کله ات کار نمیکند دیگر .... هنوز باد دارد ... شانزده سال که سنی نیست ... بچه تو سیم بکسل را انداختهای به گردن شاه مملکت
- شاه مملکت کجا بود ... انداختم به گردن مجسمه اش
- چه فرقی میکند ... این کار یعنی مخالفت .... یعنی ضد شاه ...
- خب مگر من غیر از این هستم
- تو مخالف شاه و دولت هستی؟
- خب بله مگر ایرادی دارد
- چه غلط ها ... پاشو ... پاشو از جلو چشمم گمشو خدا خدا کن
داداشهایت نفهمند. بفهمند ....
- با من یکی به دو میکنی؟
- نه به جان خانم خانما
ناگهان سیم بکسل سر خورد و تا پایه سنگی پایین رفت. دست انداختم و تو هوا گرفتمش. جمعیت هورا کشیدند. از آن بالا به جمعیت نگاه کردم. میدان و خیابانهای اطرافش را سیاه کرده بودند. سیم بکسل را دور گردنم انداختند تا راحت تر از هیکل سنگی بالا بکشم. بعد نگاه کردم به قد و بالای رضا شاه سنگی.
عجب قُلتشنی است این رضا شاه کبیر.
به یاد کتاب تاریخ و تعریفهایی که از قزاقی که یک شب راه صد ساله را پیموده بود افتادم.
بی خود نیست برایش مجسمه یادبود ساخته اند. کی تا حالا توانسته یک شبه ره صد ساله را برود.
مردم شعار میدادند ... پیروز باد ملت ... پیروز باد ملت .... کسی فریاد کشید:
- نمی توانی بیا پایین تا خودم بروم. سر چرخاندم به طرف صاحب صدا. تو جمعیت گم شده بود. زیر لبی گفتم
- هنوز داش اسدالله ات را نشناخته ای ... تو یک چشم به هم زدن تا نوک بلندترین درخت شهر بالا میرود و همان جا لانه می سازد. چه فکر کردی!
پا گذاشتم رو زانوهای مبارک رضا شاه کبیر که مثل تنه گره خورده درختی از بقیه هیکلاش بیرون زده بود. بعد دست انداختم به دور کمر پر از کمربنداش :
- نچ نچ این یارو خیلی کلفت است
ناگهان دستهایم بر اثر عرق زیاد از کمر رضا شاه جدا شدند. هول خودم را به سینه مجسمه چسباندم و از این حرکت خنده ام گرفت.
- چهات است داش اسدالله؟ چرا خیط میکاری؟ نکند از آن همه نگاه به وهم افتاده باشی؟
- چه وهمی.... دست هایم از گرما و داغی مجسمه خیس عرق شدهاند. عصبی رگ انگشتهایم را میشکنم. پاهایم را از زانوها بر میدارم و با احتیاط در فرورفتگی کمر میگذارم. لحظه ای همان طور میمانم و بعد رو نوک گالشهای شاباجی می ایستم تا دستم به بالای سر کلاه پوش رضا شاه کبیر برسد. حلقه سیم بکسل را با یک حرکت دور گردن کلفت اش میاندازم. فریاد پیروز باد ملت تو دل آسمان داغ مردادماه میترکد. همراه مردم از همانجا فریاد می کشم. جمعیت هجوم میبرد به طرف سیم بکسل. شعار را نیم گفته رها میکنم و با چشمان ترس زده به مردم نگاه میکنم. ترس از سقوط همراه با مجسمه رضا شاه در وجودم چنگ میاندازد. یکهو تمام هیکل استخوانی ام خیس از عرق میشود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂