🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۴۲ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ چشم می‌چرخانم تا رادیاتور را پیدا کنم. هنوز همه چیز این آپارتمان برایم غریبه است. پیدایش می‌کنم. در جای خوبی نصب‌اش کرده اند. آهسته نزدیکش می‌شوم. چشم‌هایم را می‌بندم.... زندان کمیته روبه روی در شرقی وزارت خارجه یکهو پشت پلک هایم ظاهر می‌شود. مانده ام چرا آنجا؟ کجای این آپارتمان به آن زیرزمین نمور و تاریک می‌ماند؟ بر می‌گردم به طرف قالیچه، گوشه آن را به دست می‌گیرم و می‌کشم‌اش به طرف رادیاتور. پشت به رادیاتور رو قالیچه می‌نشینم. داغی پره‌ها رو پشتم خط می‌اندازند. پاهایم را جمع می‌کنم. دراز می‌کنم. صاف می‌نشینم. سرم را تکیه می‌دهم به رادیاتور. روزنامه چند روز - گذشته را از رو قالیچه برمی‌دارم. از جایی که تا خورده است می‌خوانمش. بی حوصله لوله اش می‌کنم و پرت می‌کنم رو زمین. نوشته هایش بیات است. جانی در آنها نمی‌بینم. کلمات در حال مردن هستند. - پس چرا خاطراتت را به گوشه تاریک ذهن‌ات پرت نمی کنی؟ یعنی آنها بیات نشده اند؟ ... یعنی هنوز تازه هستند و جان دارند؟! - بله ... آنها همیشه تازه هستند ... حتی بعد از تجزیه شدن بدن نحيف من زیر خروارها خاک. خاطرات تو سرم قاتی هم شده‌اند. انگار سوار چرخ فلکی شده اند و هی می چرخند و می‌چرخند. به اولین جایی که دست می.رسد، چنگ می اندازم. آپارتمان زیر شیروانی داداش قاسم یک جا با تمام وسایلش جلو نگاهم میخ‌کوبم می‌شود. داش اسدالله بیست و دو ساله پشت میز تحریر زل زده است به رساله ناتمام مهندسی‌اش. خانم هیدرون هم دورتر از او کتابی را می‌خواند. موهای بور که مثل شعله های آتش چند رنگ‌اند روشانه‌های باریک اش ریخته اند. خانم هیدرون را در راه پله های ساختمان موقع رفت و آمدم به خانه دیده بودم. همسایه بودیم. در طبقه پایین آپارتمان ما زندگی می کرد. شیمی می‌خواند و معلم شیمی هم بود. هفت هشت سالی بزرگتر از من بود. همیشه تو خودش بود. چنان که انگار غم آلمان شکست خورده را به دوش می‌کشید. مثل خیلی از دانشجوها وضع مال خوبی نداشت. روزی چند ساعت تو یکی از رستوران‌های محله لیبیک اشتراس غذا سرو می‌کرد. خیلی از وقت‌ها حتی تو خیابان و خانه با پیش بند آشپزی رفت و آمد می‌کرد. انگار عوض کردن لباس وقت زیادی از او می‌گرفت. بی آن که بدانم چرا، دلم برای خانم هیدرون می‌سوخت. با آن حال هیچ وقت عکس العملی نشان نمیدادم مثل دو تا غریبه از کنار هم می‌گذشتیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂