🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۴۳ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ نوشتن رساله مهندسی کار بسیار سختی بود. آن هم با زبانی روان و قابل فهم. روزهای اول جان کندم تا توانستم چند خطی از آن را بنویسم. ادامه اش برایم غیر ممکن بود. هی می‌نوشتم و کاغذها را جر می‌دادم و گلوله می‌کردم و تو سطل آشغال می انداختم. مثل نویسنده ای که از شروع آخرین رمانش راضی نباشد، کلافه شده بودم. با سر و صدای زیاد تو آپارتمان قدم می‌زدم. باید از یک آلمانی تحصیل‌کرده کمک می‌گرفتم. تمام فکرم به دوستان مذهبی‌ام در کلیسا بود. اما هیچ کدام از آنها نتوانستند کمکی بکنند. گیج و سر درگم مانده بودم. در طول تحصیل آن قدر سختی نکشیده بودم. همه دوره های دانشگاه یک طرف و دوره آخر و نوشتن رساله طرف دیگر. احساس می‌کردم تمام نیرویم در هم شکسته، چشمه سوادم خشکیده است. چهار چنگولی چسبیدم به خدا. دیگر از او کمک می‌خواستم. می‌دانستم او تنها کسی است که می‌تواند یک نفر را سر راهم بگذارد. به تنها کسی که فکر نمی‌کردم سر راهم سبز شد. خانم معلم هیدرون همسایه طبقه پایین. دانشجویی که تمام وقتش پر بود. طوری که حتی وقت باز کردن پیش‌بند رستوران را هم نداشت. مانده بودم چه طور مسأله ام را با او در میان بگذارم. من که تا آن روز یک کلمه هم با او حرف نزده بودم. حتی سری هم تکان نداده بودم. تو رستوران هم به صورتش نگاه نکرده بودم. فکر می‌کردم شاید از دیدنم خجالت بکشد. یک روز کامل را کشیک کشیدم. ساعت ورود و خروج اش را نمی دانستم، گوش تیز کرده بودم به صدای قدم‌هایش رو پله ها و کلید و قفل در. غروب بود که به خانه آمد. از کشیده شدن کف کفش هایش رو زمین و پله ها فهمیدم خسته تر از آن است که بتواند با من حرف بزند. اما چاره‌ای نداشتم. کم رویی و دست دست کردن کارم را به عقب می‌انداخت. از همان بالا صدایش کردم - سلام خانم .. - سلام آقا! استیش هستم. هیدرون استیش می توانید هیدورن صدایم کنید. چه کاری می‌توانم برایتان بکنم؟ - ببخشید مزاحم شدم ... من همسایه بالایی شما ... اسد الله خالدی هستم... تقاضایی از شما داشتم ... اگر اشکالی ندارد. - آه . .... نه، نه خوشحال می‌شوم ... اما چی هست؟ - اگر تشریف بیاورید بالا برایتان می‌گویم ... قهوه آماده هم دارم ... - با کمال میل ... یک دقیقه دستپاچه بودم. از هال به اتاق خواب و بعد به آشپزخانه می‌رفتم. نگاهی به قهوه جوش می‌انداختم. تندی بر می‌گشتم تو هال و جلو در ورودی می ایستادم سیخ و آماده باش. مثل سربازی که منتظر رسیدن فرمانده باشد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂