🍂
🔻
مردی که خواب نمیدید/ ۴۶
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
رساله رو به پایان بود. نشاط روزهای اول را نداشتم. هیدرون هم حال من را داشت. ترس بینشان هر دوی ما را در چنگال میفشرد. هیدرون و من نمیتوانستیم کنجکاوی و نگرانی خود را از وضعیت نا آشنا که در انتظار ما بود پنهان کنیم. نامهای به خانواده ام نوشتم. از هیدرون گفتم و از ازدواجی که قرار بود به انجام برسد. از آن روز به بعد انتظار کشنده تر شد. انگار آزمون دشوار دیگری در انتظار ما بود. در آن اغتشاش هولناک تنها یک کلمه صفحه سفید نامه می توانست ما را آرام کند. از وقتی نامه را پست کرده بودم خواب شبانه نیز بر من حرام شده بود. بارها در نیمههای شب از خواب میپریدم و در تاریکی قدم میزدم و هی با خودم کلنجار میرفتم.
- زنگ خطر.
- زنگ خطر؟ چند بار در عمرم این صدا را شنیده بودم؟
- هیچ ... اصلا خطری نبود که صدایش را بشنوم. شاید بود و من نشنیده بودم.
- حالت چه طور است اسی؟ حالت خوب است؟
انگار چیزی به جز تکرار این جمله نمیدانست. من بیهوده در تلاش بودم اطمینان او را جلب کنم.
- آره آره تو چه طوری؟ تو چه طوری؟
هرگز از زبان هیدرون کلمه ای حاکی از تأسف و یا گلایه ای از دشواری های زندگی اش نشنیدم. این خود رنج بزرگی بود. با گذشت روزها طاقت من بیش از همیشه طاق شده بود. جواب نامه به زودی میرسید. جواب نامه ام سر شب موقعی که تازه سر میز غذا نشسته بودم به دستم رسید. ابتدا نفهمیدم چند بار از سر آن را خواندم. آشفتگی ام به حدی بود که نامه را رو میز میگذاشتم و دوباره برمیداشتمش. احساس میکردم در تاریکی نشسته ام. روشنایی لامپ به نظرم ضعیف می آمد. نوشتهها در مقابل چشمانم کج و معوج میشدند. حال خوبی نداشتم. نمی دانستم در کجای زندگی ایستاده ام. یکبار همه چیز دنیا به نظرم گیج کننده و بیهوده آمد. بیشتر از یک ساعت همان طور ماندم. بعد سعی کردم به زور بخندم بلکه حرفی بزنم اما غیر ممکن بود. همان طور وامانده و بیچاره و فلج مثل مجسمه رو صندلی میخکوب شده بودم. دوست داشتم گریه کنم ولی حتی یک قطره اشک رو گونه هایم سرازیر نشد. از لوس بازی بدم میآمد. هیچ وقت بچه ننه و عزیز دردانه نبودم. تو خانوادههای ما پایین شهریها که مدام به فکر بدبختی شان هستند این چیزها رسم نبود. احساس کردم چیزی داخل پاکت نامه باقی مانده است. تکانش دادم. عکس شش در چهار سیاه و سفید دختر جوانی از آن افتاد. او همسر آینده من بود. نامه به دست نشستم رو تخت و آن بیرون از پنجره سقف آسمان زغالی رنگ را نگاه کردم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂