🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۹۴ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ نماز را به آخر رساندم. هنوز بچه ها نشسته بودند که رفتم به طرف چادرم. عسگری چادر اختصاصی برایم کنار گذاشته بود. در آن هوای داغ، داخل چادر سرد بود. به پشت افتادم رو تخت. رها شده از هیجانی تحمل ناپذیر. زل زدم به بیرون، به سنگ‌های جلو در چادر. بیجان و بی حرکت بودند. آفتاب برق‌شان انداخته بود. رمقی برایم نمانده بود. چشم‌هایم را بستم و پشت کردم به ورودی چادر. روبرگرداندم به چادر. باد گرم تکانش می‌داد. از جا بلند شدم و زانوهایم را بغل گرفتم. چنان که انگار مچاله ام کرده بودند. ••••• ساکم را خالی کردم رو تخت. خدمتگذار خانه، چیزی به وسایل‌ام اضافه نکرده بود. فقط بلیت‌های باطل شده را دور انداخته بود. از این کارش کفری شده بودم. می‌خواستم بلیت را به یادگار نگاه دارم. بعد از جنگ همه دنبال یادگارهایش هستند. وسایل را تپاندم داخل ساک و رفتم به چادر امداد. دکتری که دستیارش بودم از مرخصی برنگشته بود. معلوم بود خرج سفرش ته نکشیده. مانده بودم با سی تا تک تومانی چه طور دوام آورده. راه افتادم به طرف کیوسک. داروها همه چیز مثل روزی که رفته بودم سرجایش بود. با آن حال کاغذ و قلم برداشتم و شروع کردم به لیست کردن تجهیزات. عسگری گفته قبل از حرکت کمبودها را گزارش کنیم. آسمان کبود شده بود که از کیوسک زدم بیرون. انگشت‌هایم مثل چوب خشک شده بودند. یکی از آمبولانس‌ها از کنارم گذشت. راننده اش از جدیدی ها بود؛ من را نمی شناخت. برایش دست تکان دادم. فقط از تو آیینه بغل‌اش نگاهم کرد بی‌خیالش شدم و رفتم به طرف چشمه. باید قبل از نماز آفتابه ها را پر می‌کردم. پرکردن آفتابه‌ها یکی از کارهای روزمره ام شده بود. لذت می‌بردم. دوست نداشتم کسی تنگش بگیرد و بی آب باشد. این بلا سر خودم آمده بود. تو زندان کمیته موقعی که تو زیرزمین انداخته بودندمان تا آب بهم برسد دیوانه می.شدم. راضی بودم هزار بار شکنجه شوم ولی بی آب از خلاء نزنم بیرون. بعدها هم تو زندان استخبارات عراق این بلا سرم آمده بود. وقتی که می‌خواستند بازجویی ام کنند. تو همان بازجویی‌های اول تا خود زندان کت بسته برده بودندمان. برای وضو هم رنگ آب را نشانمان ندادند. شب‌های قبل از عملیات شب‌های پرابهتی بود. نمی‌توانستم بخوابم. همان طور زل زده به اردوگاه خیره می‌ماندم. فقط با صدای انفجارهای خفه پابه پا می‌شدم و یا جا عوض می‌کردم. حس می‌کردم گلوله بعدی نصیب من خواهد شد ولی هیچ خبری از گلوله بعدی نمی شد. نگران به طرف مهران چشم می‌دوختم. می‌ماندم جایی برایش مانده که گلوله بارانش کنند؟ از بچه‌های شناسایی شنیده بودم زمین اش را هم سوزانده‌اند. راست می‌گفتند خیلی وقت‌ها باد بوی زمین سوخته را با خود می‌آورد. افسوس می‌خوردم چرا تو پیاده نظام ثبت نام نکرده ام. اصلا چرا از چند دوره پزشکی ای که در آلمان گذرانده بودم حرف زده بودم. آنها چه می‌دانستند من که دوره کامل را دیده بودم، تا چند تا فحش آبدار حواله خودم نمی‌کردم آرام نمی‌شدم. ولی باز وقتی بچه های پیاده را می‌دیدم دل‌ام آتش می‌گرفت. آنها بودند که جنگ می کردند، نه من. به کمک بچه های بهداری وسایلمان را بار آیفا کردیم. آن قدر حرص خورده بودم که رگهای گردنم زده بود بیرون. تمام حواسم به داروهای داخل کیوسک بود. با شکستن یک شیشه آب مقطر خلق‌ام تنگ می‌شد. دهانم کف کرده بود. از بس آهسته آهسته گفته بودم، جوان‌ها مانده بودند با آن همه حرص و طمع چه جور رفته بودم منطقه. - مال دنیا به جانت بسته است‌ها! ... - مال دنیا نه، بیت المال از جیب خودمان می‌رود. از جیب بدبخت بیچاره ها ... •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂