🍂 از راه مدرسه تا خط مقدم ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🍂 پاهایش خشک شده بود و دیگر تحمل نداشت. رزمنده هایی که روی صندلی نشسته بودند، مدام بهش لگد می زدند. می ترسید اگر ببیننـدش برش گردانند. اما تحملش تمام شده بود. آهسته از زیر صندلی خارج شد. همه حیرت زده نگاهش کردند! - نترسید بابا... منم، اعزامی‌ام. لباس هایش خاکی شده بود و لبخند شیرینی بر لب داشت. □□□ 🍂 با بچه ها رفتیم عیادتش روی تخت خوابیده بود. نگاهش کردیم؛ یک چشمش را از دست داده بود! در زدم رفتم داخل دفتر. پشت میزش نشسته بود و برگه های تست بچه ها را تصحیح می کرد. - آقا اجازه... می‌خواستیم... می‌خواستیم از جنگ بدونیم... اصلاً برای چی جنگ شد؟ شما برای چی می جنگید؟ ••••• بند پوتین هایم را بستم، قرآن را بوسیدم و از در خارج شدم. با حرف‌های آقامعلم دیگر می‌دانستم جنگ یعنی چه! □□□ 🍂 نگاهش که می‌کردی خیال می‌کردی یک بسیجی ساده است؛ مثل بقیه بسیجی ها با لباس خاکی و چفیه. ••••• دارای تحصیلات عالیه بود لیسانس زبان از آمریکا و مهندس پرواز خودش خواسته بود به عنوان یک بسیجی به جبهه برود. •┈••✾○✾••┈• از کتاب وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂