🍂 اعزام پشت اعزام ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🍂 اسلحه ژ-۳ را به دست گرفت تا آمد تو بچه ها همه زدند زیر خنده. تعجب کرده بود. نمی دانست بچه ها به چی می‌خندند. به اسلحه نگاه کرد. خودش هم خندید اسلحه ژ-۳ چند سانتیمتر از خودش بلندتر بود. ◇◇◇ خانواده اش می خواستند او به خارج برود می‌خواستند از محیط جنگ دور باشد. •••• وسایلش را جمع کرد و از خانه خداحافظی کرد. دانشگاه را هم رها کرد. •••• می جنگید؛ مثل یک بسیجی ساده ◇◇◇ ساک به دست رسید روستا. خسته بود و دلتنگ شده بود. بعد از مدتها آمده بود مرخصی. دلش برای مادرش تنگ شده بود. رسید جلوی مسجد. صدایی از بلندگوی مسجد پخش می‌شد. "اهالی محترم روستا..." •••• به خانه نرفت. از مسجد یکراست سوار اتوبوس شد. روز اعزام بود. •┈••✾○✾••┈• از کتاب وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂