🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۱۵ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ نیروها کم بودند و دست خالی. دشمن تا بن دندان مسلح در کمین نشسته بود. همراه دسته آماده حرکت شدم. باید خودمان را به سه راهی داخل نخلستان می‌رساندیم. قرار بود خط را از بچه ها تحویل بگیریم. عملیات مرحله دوم کربلای پنج را آنها انجام داده بودند. می‌دانستم از خستگی و بی‌خوابی چشم به راه ما هستند. بیست و چهار ساعت با دشمن جنگیدن کار آسانی نبود. حتی اگر گلوله ای شلیک نمی‌شد. در طول سنگرها راه افتادیم. خاکریز بالای سرمان و نهری که کنارمان بود گلوله باران می‌شد. آب گل آلود نهر به رنگ سرب درآمده بود. لحظه ای صدای انفجارها چنان شدت گرفت که سر جایمان میخکوب شدیم. - چه طور در برابر این همه گلوله تاب آورده اند؟! - خدا می‌داند. .... فقط او با آنها بوده .... دولا دولا دویدیم. ترکش‌ها می‌توانستند جرواجرمان کنند. سنگینی گلوله آرپی‌جی تا زمین کشانده بودم. بازوهایم از درد سر شده بودند. افتادیم تو جاده خاکی مالرو. خاک و دود اطراف جاده را پوشانده بود. گلوله‌های آرپی‌جی به فاصله های چند متر از همدیگر منفجر می‌شدند. دویدیم تو نیستان. نیهای سبز در هم پیچیده بودند. سر و صورتم خراش برداشت. بدنم می‌سوخت. زل زدم به جاده. دنبال سه راهی می‌گشتم. حتی یک راه را هم ندیدم. گلوله جاده را هزار تکه کرده بود. ما سر هزار راهی ایستاده بودیم. به سرم زد برگردم. با این فکر رو پاهایم میخکوب شدم. مرگ چند متر آن طرف تر در حال دویدن بود. می‌توانستم ببینمش. هزار رنگ داشت. با هزار پنجه تیز و قوی. - داش اسدالله ترسیده ای؟ .... چرا حرف نمی‌زنی؟ ... قبل از آمدن زیاد من من می‌کردی ... چشمات به دنبال کارت رزمندگی بود. امدادگری برایت کوچک بود. یعنی تو زرد از آب درآمدی؟ ... به همین زودی ... می‌دانم ترس از همان معبر تو جانت نشست. وقتی آن همه شهید را رو خاکریز دیدی. خون سیاه شده رو زمین تو دلت را خالی کرد ... ترسو .... خودخواه .... دل‌ات می‌آید نیمه راه پشت به آنها کنی؟ نصف سن تو را ندارند ... محمود جای بچه ات است. دویدم تو جاده. گلوله ها افتاده بودند به جان نیستان. محمود را صدا زدم. جلوتر از من بود. چشم تیز کردم جلو پاهایم. نفس‌ام یکهو برید. چشم‌هایم چیزی را که می‌دیدند باور نداشتند. تن‌های تکه تکه شده و بی‌سر جاده را پوشانده بودند. فاصله هاشان همه اش چند سانتیمتر بود. انگار همه از شاخه‌های درخت قطوری ریخته شده بودند. سراسر جاده به باغ پاییز زده‌ای می‌ماند. بغض ام را فرو دادم و با چشمان خشک و مات آهسته قدم برداشتم. باد جاده را از بوی تن‌های سوخته پر کرده بود. به سه راهی رسیدیم. یک جاده پت و پهن و ماشین رو. جایی بود که تریلرها محصول‌های نخلستان را پر و خالی می‌کردند. خزیدم تو گودالی که گلوله کنده بودش. گیج می‌زدم. چشم هایم تار می‌دید. مانده بودم نیروهایی که قرار بود جایشان را بگیرم کجا هستند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂