🍂
🔻
مردی که خواب نمیدید/ ۱۱۷
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
هر چه قدر بیشتر زور میزدیم کمتر جلو میرفتیم. فتح الله از نفس افتاده بود. تاق باز دراز شده بود رو زمین. عراقی ها زیر پا و بالای سرش را به رگبار میبستند. گرفتن گرای فتح الله کار آسانی نبود.
- من می روم آن طرف جاده ... خاک آنجا نرم است ... بچه های آن جا تو سنگرهاشان نشسته اند.
نمی توانستم جلو فتح الله را بگیرم. راضی و ناراضی گذاشتم برود. ولی زیر لب قسم خوردم که از رو نروم. یک چشمم به توری بود و یک چشمم به نوک چاقو. برقاش چشمهای خسته و خاک گرفته ام را میزد. لجاجت زمین و خستگی، شیطان را به سراغ ام آورد. دوباره گوشهای کیپ شده از انفجارم را پر کرد. از حرفهای همیشگی اش نامه ای را که به وزیر نوشته بودم یادم انداخت. به تخصص شما در پشت جبهه بیشتر نیاز است. بمانید بهتر است. قبول نکرده بودم گفتم
- باید بروم. آنجا هم میتوانم خدمت کنم. بعد از جنگ برمیگردم سر تخصصام. یکی دو هفته بعد زیر نامهام را امضاء کرده بود. خوشحالیام حد و اندازهای نداشت. ول کن نبود. شیطان را میگویم. دیوانه وار به جانم افتاده بود. به یاد حضرت آدم افتادم. حضرت را از بهشت بیرون کشیده بود؛ وای به حال من درمانده. از کندن دست کشیدم. پشت دادم به زمین. نور خورشید چشمهایم را آب انداخت. آب چشمهایم رد کشید زیر گلویم. یکهو از جا کنده شدم و با چند آیه و صلوات ردش کردم رفت.
شاباجی این طوری شیطان را دست به سر میکرد. خودش میگفت.
وضعیت قرمز قرمز بود. از زمین و آسمان گلوله میزد بیرون. سنگی سخت جلوم قد علم کرده بود. اطرافش را گود کرده بودم. مثل درختی پیر که از تنه قطع کرده باشند ریشه داشت. دست کشیدم به دور و برش انگار نازش میکردم بیخیال شود. ذره ای تکان نخورد. دوست نداشتم کار به جنگ تن به تن بکشد. دوباره افتادم به جانش. نفسهای داغ، سینه ام را آتش میزد. لبهایم خشک شده بود. سرم از تیزی آفتاب به دوران افتاده بود، ولی همچنان میکندم. برای لحظه ای نگاه سنگین سنگ را رو خودم احساس کردم. مات و مبهوت نگاهش کردم. نگاهش با نگاهم گره خورد. سنگ انگار ترسیده بود.
گوش چسباندم به سنگ صدایی تو گوشام پیچید.
- آهای .... پیرمرد چه کار میکنی؟ چرا مثل شکنجه گرها افتاده ای به جانم؟ . من که به تو آزاری نرساندم. تمام تنم را با چاقو خط انداخته ای. درد امانم را بریده ... مگر نمیبینی تا کجا ریشه دارم
... چرا میخواهی خردم کنی؟ به اندازه کافی تکه تکه ام کرده اند. همان موقعی که جاده و حصار توری را رو من میکشیدند. جا قحط است مگر؟ .... بکش آن طرف تر ... فرمانده که دست نگذاشته رو من ... کمی این ور و آن ور چه فرقی برای تو دارد ... دور و برت را نگاه کن ... دوستانت را میگویم ... مثل آنها باش ... بعضی وقت ها پاگذاشتن رو قانون بد نیست ... این قدر قانونمند نباش.
رگبار گلوله از بالا سرم گذشت به سینه افتادم رو سنگ. نفس عمیقی کشیدم و خفه گفتم
- باید ببخشید ... بنده مأمورم و معذور ... تو زندگی ام همیشه همین طور بوده ام. حرف شنو و سر به راه ... مگر دستور خلاف شرع باشد. الان هم فقط همین جا را میکنم ... این از بد اقبالی تو است که با من روبه رو شده ای. پس با اجازه ... ضربه دوم را به سنگ کوبیده بودم که فریادش دوباره بلند شد مردی که
- عجب آدمی هستی تو! صد رحمت به بولدزر و غلتک و ... لااقل آنها زبان حالی شان نمیشود.
- خوب بله ... فرق من با آنها همین است دیگر ... اگر عقل داشتند که ماشین نبودند. باور کن نمیتوانم بیخیالت شوم ... باید همین جا، رو تو، سنگرم را بکنم ... نه یک میلیمتر اینورتر و نه یک میلی متر آن ورتر ...
چاقو را کشیدم دور سنگ صدای فریادش را شنیدم چشمم را بستم تا دردکشیدنش را نبینیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂