🍂
🔻
مردی که خواب نمیدید/ ۱۲۰
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
صبح، باران گلوله بارید. با روشن شدن هوا گلوله خمپاره بود که دور و برمان به زمین مینشست. تاق باز خوابیده بودم که ترکشی رو شکمم افتاد. هول انداختماش رو زمین. انگشتهایم سوخت. به دهان گرفتمشان و فوتشان کردم. ساعت نه و نیم صبح اول بهمن شصت و پنج بود که دستور عقب نشینی رسید. از فرمانده خبری نبود. بار و بندیلمان را برداشتیم و حرکت کردیم. باید خودمان را به معبر میرساندیم. جاده خاکی خالی از نیرو بود. نه از عراقیها خبری بود نه از ایرانیها. جرأت نداشتیم داخل جاده شویم. به نظر تله میآمد. یکی از بچه ها دوید تو جاده. در یک چشم به هم زدن از تو نخلستان بالای موتورخانه گلوله باران شد. تو نخلستان پراکنده شدیم. از پشت درختی به پشت درخت دیگری میدویدم. کسی صدایم زد. محرابی بود، یکی از آرپی جی زنهای دسته. دویدم طرفش. رو زمین افتاده بود. کمک اش هم کنارش بود. خون سینهاش را خیس کرده بود. بالای سرش نشستم. آهسته گفت:
- حاجی خبر شهادتم را به خانواده ام برسان. نگاه کردم به کمک اش. رنگ به صورت نداشت. در جوابش فقط گفتم حتما. بعد چفیه ام را دور بازویش گره زدم. دویدم تو نخلستان. گلوله ها دنبالم میکردند. صورت سرخ و سفید محرابی جلو نگاهم بود - بعد از پایان اسارتم خبر شهادتش را به خانواده اش دادم. بیچاره ها چشم به راهش بودند - عراقی ها دست بردار نبودند. رگبار گلولهشان لحظه ای قطع نمیشد. به سرم زد خودم را به نهر برسانم. باید از زیر آتش عراقیها رد میشدم. نگاه کردم به آن طرف جاده. نهر به گلوله بسته شده بود. کوله ام را زمین انداختم و سینه خیز تا لبه جاده خاکی بالا کشیدم. بعد انگار که پر درآورده باشم دویدم تو نیستان. نفسام برای لحظه ای قطع شد. پشتم داغ کرده بود. فکر کردم خون است. دست کشیدم، خشک بود. فرو رفتم تو نیهای سبز رنگ. ردشدن از میانشان آسان نبود. چنگ انداختم به دور و برم. احساس خفگی میکردم. از لای نیها زل زدم به نهر. فاصله مان چند قدم بود. بالای سرم را به گلوله بستند. خمیده قدم برداشتم. حرکتی در کار نبود. در جا میزدم. از نفس افتادم. گلوله باران شدت گرفت. سر جایم ماندم. نمیدانستم چه کار کنم. با عصبانیت مشت کوبیدم به دسته نیها. سر چرخاندم به طرف نخلستان. بچه ها با عراقی ها درگیر بودند.
نگاه کردم به گلوله های آرپی جی ام
به یاد فتح الله افتادم. از صبح ندیده
بودمش. خنده ام گرفت. عجب کمکی! ...
از همان جا چشمم افتاد به محمود. لنگان لنگان پشت نخلها سنگر میگرفت. راه افتادم به طرف نخلستان. فرمانده مان محمد هادی که با یک گردان زده بود به خط برگشته پیش بچه ها. حال خوبی نداشت. به آدم بهم ریخته ای میماند که سر چند راهی ایستاده باشد. من را کنار کشید.
- بچه ها روحیه شان را از دست داده اند. باهاشان صحبت کن. حرفهای تو اثرش بیشتر است. من میروم کمک بیاورم. قبل از این که راه بیفتد دست انداختم به شانه اش زیر لبی گفتم:
- من میمانم پیش زخمی ها ....
حرفی نزد. سکوتش علامت رضا بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂