🍂
🔻
مردی که خواب نمیدید/ ۱۲۶
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
به تعداد مجروحها اضافه شده بود. تو مساحت بیضی شکل جای خالی نبود. کنار هر شهید یک مجروح بود و کنار هر مجروح یک شهید. رنگ به صورت نداشتند. مثل چوب خشک شده ای ردیف شده بودند کنار هم. در جواب نگاه های ماتشان حرفی نداشتم بگویم. تنها کارم باز کردن باند دست و پای شهدا بود و بستن آن روی جراحت مجروحها. بعضی وقتها چند خط آیة الکرسی بیخ گوششان میخواندم.
شلاق تیز تن نخلستان را میسوزاند. فریاد نخلها بلند شده بود. جمع شدیم کنار مجروحها. رحیمی زل زده بود به نقشه ای که رو زمین پهن بود. خط قرمز دور تا دور نخلستان تو دل را خالی میکرد. دنبال راهی برای فرار بودیم. راهی که باریکترین خط قرمز را داشته باشد. نگاه مجروحها به نقشه بود. میخواستند بفهمند چه خبر است. ترس از مرگ نداشتند. تنهایی بود که دیوانه شان می.کرد.
- میخواهید ... ما را بگذارید و بروید؟!
همه برگشتیم به طرف صدا. بسیجی جوان گردن کشیده بود و نگاهمان میکرد. زیر هیکل گوشت آلودش خون لخته زده بود. دویدم بالای سرش سر خواباند رو زمین گودی چشمهایش پر بود از اشک. با پشت دست گرفتماش. بغض اش را قورت داد. لباش را به خنده کشید. پیشانی زخمیاش را بوسیدم. گلویم پر شد از بغض. سر برگرداندم. چشم هایم افتادند به دو اسیر دست و پا بسته میان شهدا. از جا کنده شدم و پا تند کردم به طرف شان. چشمهای ذغالی شان پر از ترس بود.
- با اینها چه کار میکنید؟
رحیمی بلند شد و کنارم ایستاد. نگاهش چنان دوخته شده بود رو صورت اسیرها که انگار هیچ وقت عراقی ندیده بود.
- میگویی چه کارشان کنیم؟ ...
- من؟
- بله حاجی ... هر چه تو بگویی؟
لب باز نکرده بودم که صدای سیدهادی غنی بلند شد.
- تیرباران ... درست مثل آن یکی
داد زدم،
- نه... نه ... این کار درست نیست آن یک نفر را هم که تیرباران کردی اشتباه بود....
- زخمی ها را به مسخره گرفته بود.
- میگرفت ... چه طور میشد...
صدای حاجی دخیل، دخیل اسیرهای سیاه چرده و سبیل کلفت بلند شد. سیدهادی پشت کرد به ما و نشست رو زمین. نگاه کردم به رحیمی.
- زنده زنده جان میدهند ... این درست نیست. دست و پاهایشان را باز کن بروند.
- تو راست میگویی به هیچ درد ما
نمی خورند . .... تا برسند آن طرف ما رفته ایم
تند و هول گره طناب را باز کردم. اسیرها مچاله شدند تو خودشان.
تمام اعضای صورتشان میلرزید. زیر یکیشان خیس بود. اشاره کردم به جایی که عراقیها بودند. بهت زده نگاهمان میکردند.
- د راه بیفتید دیگر ... چرا گیج میزنید؟
خمیده و ترسیده پا کشان راه افتادند. احساس کردم چشم هایشان از پشت کله شان بیرون زده. میترسیدند از پشت به گلوله ببندیم شان. گلوله توپی تو نهر ترکید. آب گلآلود نهر، فواره زد. سر بریدهی نیها سوت شدند تو نخلستان. با انفجار دوم تنوره خاک و دود از داخل نخلستان سر بلند کرد. دویدیم به طرف سنگرهایمان. عراقیها کشیده بودند جلو.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂