🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۳۴ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ برای فرار از سکوت، گوش تیز کردم به صدای پوتین بچه ها. رنگ خستگی و درماندگی را می‌کوبیدند. گه گاه تک تیرهایی شلیک می‌شد. از پشت سرمان بود. فکر کردم بچه ها زده اند به خط. شاید کمک رسیده ... شاید دنبال ما می‌گردند. یاد کسانی افتادم که رفته بودند دنبال کمک. موقع حرف زدن محکم نبودند. انگار شک داشتند بتوانند نیروی پشتیبانی بیاورند. باد گرد و غبار بلند کرد، سرما تو جانمان نشست. همه اش از گرسنگی بود. نوک زبانم را دور لب.های ترک خورده ام کشیدم، خیس نشد. سرم به دوران افتاده بود. تلوتلو می‌خوردم. زانوهایم مثل دو تا زخم چرک کرده دل دل می‌زد. با مشتی که به بازویم کوبیده شد پا تند کردم. خنده چندش آور چند تا از سربازها بقیه را به خنده انداخت. برای آن که دل سرباز خوش باشد لب‌هایم را کش دادم. دوباره زدند زیر خنده. رگبار تیرباری که زیاد هم دور نبود صداها را خفه کرد. این بار صدا از روبه رو بود. انگار از روستا یا شاید دورتر. - حتما گردانی چیزی در آنجا جمع شده‌اند ... حتما ما را به پیش آنها می‌برند تا صبح شود ... - صبح .... کجا می‌شود با چشم بسته صبح را‌ دید... شاید هیچ وقت نبینمش .... - بهتر ... به آرزویم می‌رسم. صدای موتور ماشین به گوش رسید. خیلی نزدیک بود. یکهو چند نفر دویدند طرفمان. سربازها شروع کردند به حرف زدن. تند تند و یک نفس. انگار داشتند از شکاری که کرده بودند تعریف می‌کردند. با خنده و متلک ایستادم. رو پابند نبودم. دلم می.خواست می‌نشستم یا به پشت دراز می‌کشیدم. قولنج هایم التماس می‌کردند بشکنم شان. تابی به کمر دادم. تق تق رگها بلند شد. کمر راست کردم و همان طور ایستاده چش‌هایم را بستم. ترس و بلاتکلیفی خواب را از چشم‌هایم گرفته بود. بازشان کردم و چسباندمشان به پارچه برزنتی. برای لحظه ای فکر کردم همه جا را می‌بینم. نور ضعیف لامپ بود که سایه را جلو چشم هایم می‌چرخاند. هول‌مان دادند. دست کشیدم به دور و برم. از چهارچوب در چوبی‌ای گذشتیم. چند قدم نرفته بودیم که با قنداق اسلحه کوبیده شدم به دیوار. درد تو سینه ام پیچید. نفس‌ام برای چند لحظه بند آمد. دندان‌هایم را بهم فشردم تا صدایم بیرون نریزد. یکی از سربازها پارچه را از رو صورتم کشید. ناخن‌هایش پیشانی و دماغ ام را چنگ زدند. سوزش تیز تو تخم چشم‌هایم ریخته شد. نگاه کردم به سرباز. به دیو دو سر می‌ماند. از دژبان‌های جلو در ستاد فرماندهی بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂