🍂
🔻
مردی که خواب نمیدید/ ۱۳۵
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
از بچه ها شنیدم که تو ستاد هستیم. چشم چرخاندم. ستاد فرماندهی یکی از خانههای روستا بود. خانه ای بزرگ با اتاقهای زیاد. راهرویی که از وسط میگذشت ساختمان گلی را دو قسمت کرده بود. از اتاق آخر صدای خنده و جر و بحث به گوش میرسید. زل زدم به اتاق. به اتاق فرماندهی میماند. سربازها جلو درش پا میکوبیدند و تو میرفتند و بر میگشتند. نگاه کردم به بچه ها. سر به زیر داشتند. قنداق تفنگ حال آنها را هم جا آورده بود. پشت کشیدم به دیوار تا نزدیک امیر عسکری شوم، نتوانستم. صدای نفسهایش را که خفه و خش دار بود شنیدم. چند تا سرباز از تو اتاق فرماندهی دویدند بیرون. صورتهاشان به آدم کتک خورده ای میماند. یکهو دوره مان کردند. بعد کشیدندمان تو صف. پایکشان دنبالشان راه افتادیم به طرف حیاط. اتاق فرماندهی یکهو از صدا افتاد. زیر چشمی نگاهش کردم. نیم تنه های گنده افسرها زیر نور چراغ به سیاهی میزد. یکهو یکیشان فریاد کشید. انگار فحش میداد. از لابه لای حرفهایش اسم امام را شنیدم. یکهو غم تو دلم پر شد. انگار تازه فهمیده بودم که تو غربت هستم. آن هم چه غربتی! مثل مجسمه ها چیدندمان کنار دیوار. سرمای دیوار تا مغز استخوانم فرو رفت. تند پشت کندم. سرباز برگشت و مشت کوبید به سینه ام. چسبیدم به دیوار کاه گلی حیاط. به آغل گوسفندان میماند. کاههای خرد شده و تیز فرو رفتند تو پوست دون دون شدهام. جرأت نکردم جم بخورم. سرباز شروع کرد به قدم زدن. میرفت و بر میگشت. صدای پوتینهایش تو خلوتی حیاط میپیچید. به یاد صدای قدمهای زندانیان زندان کمیته افتادم. تو زیرزمین که راه میرفت تنم میلرزید. درد بی اختیار تو بیضههایم می پیچد. ضربات باتوم را حس میکردم. چشم هایم را بستم. آرامشی کوتاه پشت پلکهای ورم کرده ام خوابید. از خدا خواستم برای همیشه همان طور بمانم. با نزدیک شدن قدمهای سرباز هول چشم باز کردم. گردن کشید و تو صورتم زل زد. صورت کشیده اش به سنگ میماند. پر از خطهای بی روح و خشک. چشم دوختم به زمین. از کنارم گذشت.
- تو این سن به جلادها میماند ... خدا رحم کند.
چشم انداختم به چپ و راستم. همه بچه ها در خودشان فرو رفته بودند. چنان که برای لحظه ای فکر کردم مرده اند. کسی سرباز را صدا زد. سرباز مثل جن زدهها پا گذاشت به دویدن. هنوز داخل راهرو نشده بود که سربازی دیگر پا تو حیاط گذاشت. درست مثل قبلی قُلتشن. چنان قدم میزد که انگار زمین و آسمان را دو دستی گذاشته بودند جلویش. نگاههایش چپ چپ بود. داشت زهره چشم می گرفت. دوباره اتاق فرماندهی پر شد از صدا. چند تا سرباز دویدند تو حیاط. انگار که دنبالشان گذاشته باشند. ردیف شدند روبه روی ما. سیخ مثل مجسمه. کسی از داخل راهر فریاد زد:
- تیرباران ... تیرباران. یکهو خیس از عرق شدم. وجودم لرزید. نفسام بند آمد. چشمهایم از کاسه زد بیرون. گلویم چوب خشک شد. چانه ام شروع کرد به لرزیدن. قلبم با تمام قدرت مشت کوبید به قفسه سینه ام. انگار داشت میشکافت تا فرار کند. افکارم در هم ریخت. گفتم الان است
که مغزم پاشیده شود. رو دیوار کاه گلی یکهو تو دلم فریاد کشیدم
- چه ات شده پیرمرد؟ یعنی مرگ این قدر وحشتناک است؟ خجالت بکش .... خدا دارد نگاهت میکند. از آن بالا از تو آسمان. مگر تو داش اسدالله نیستی؟! چشمهایم را بستم. آرام شده بودم. اسم خدا آرامم میکرد. نفس ام را دادم بیرون. چانه ام را سفت کردم. کف پوتینهایم را محکم کردم. رو زمین زل زدم تو چشم سربازها.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂