🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۳۶ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ به گرگ‌های گرسنه می ماندند. مردمک چشم‌هایشان برق می‌زد و چرخ می‌خورد. انگار بوی گوشت و خون تازه شنیده بودند. چشم چپ کردم طرف بچه ها. در سکوت وحشتناکی فرورفته بودند. صورتشان از عرق خیس بود. زانوهایشان می‌لرزید. چنگ انداخته بودند به دیوار. صدای خشک تفنگ‌ها بلند شد. چیزی تو دلم هری پایین ریخت. نگاه کردم‌شان. لوله تفنگ‌ها رو به سینه هایمان بود. خشکی لوله و داغی فشنگ را با هم تو سینه ام حس کردم. - هی جلادها، منتظر چه هستید؟ کافی است انگشت‌تان را رو ماشه بگذارید و بچکانید ... آن وقت کار تمام است به اطراف نگاه کردم. مرگ در همان دور و برها بود. چشم چرخاندم رو چهار دیواری حیاط خانه. باد بوی حیوان را از زمین و دیوارهایش می‌آورد. فکر کردم گوسفندها و صاحبانشان الان کجا می‌توانند باشند. - حتما آواره ... تو بر بیابان ... یا جنگ زده تو شهرهای کوچک و بزرگ. گوش‌هایم پر شد از بع بع گوسفندها و پارس سگ گله. دوباره بچه ها را نگاه کردم. محمود حیرت زده بود. امیر عسگری چنان نگاه می کرد که انگار دیگر دنیا را نخواهد دید. سیدهادی راست نگاه می‌کرد تو صورت سربازها. شاید به یاد اسیری افتاده بود که تیربارانش کرده بود. بی صبرانه منتظر دستور شلیک بودم. قلبم داشت ثانیه ها را می شمرد. تفنگ - یک ... دو ... سه ... چهار... صد دویست... هزار ... ثانیه ها تمام نمی‌شدند. همان طور رو پاهایم بودم. شروع کردم به ذکر گفتن. کوبش قلبم آرام شد. لذتی خاص تو جانم ریخته شد. لرزی سر تا پایم را فرا گرفت. از ترس نبود. احساس می‌کردم روحم در حال دست و پازدن است. انگار می‌خواست خودش را از تار و پود تن خاکی ام بِکَند. - هیچ کدام از ما ترسو نیستیم ... کاری را که از دستمان برمی آمد انجام دادیم ... خدا شاهد بود. می‌خواستم فریاد بکشم ولی همه اش را زیر لب می‌گفتم. چنان آرام که فقط خدا شنید. صدایی از تو راهرو شنیده شد. سربازها گیج و گم سرچرخاندن طرف صدا. حس کردم چیزی در حال نزدیک شدن به من است. زل زدم به تاریکی. جلو پایم کشیده شد تا سقف آسمان. صداها در هم قاطی شد. بچه ها پشت از دیوار کندند. گردنها کشیده شد به طرف راهرو. نعره یکی از سربازها کوبیدمان به دیوار. نفسم دوباره بند آمد. دلهره جانم را زیر و رو کرد. دل و روده ام تا گلویم بالا آمد و ریخت تو شکمم. معده ام به هوار هوار افتاده بود. شکمم را سفت کردم. لحظه ای گرسنگی از یادم رفت. تشنگی تو گلویم پر شد. انگار جان می‌کندم. کند و دردآلود. صدای تیر آمد. پراکنده و خفه نگاهم افتاد تو صورت رحیمی. به دایره سیاهی تو دل آسمان می‌ماند. سر تکان داد. شانه بالا انداختم و نگاه کردم به آسمان. چشمهایش را بست. شروع کرده بود به دعا خواندن. یکی از سربازها فحش داد. به کداممان خدا می‌دانست. شاید به همه مان. - آن ها نمی خواهند نگاهمان دارند. نمی خواهند این جا باشیم... از دردسر می ترسند. اسیر تو شب یعنی انفجار ... يعنى بمب ... یعنی شلوغی .... فشار عصبی ام زیاد شده بود. انتظار چنگ انداخته بود تو وجودم. مرگ را زیر لب می‌خواندم. انگار نمی شنید. مانده بودم چه طور صدایم را نمی‌شنود. در خانه‌اش بودیم. در قتلگاه روبه روی جلادهایش. پاهایم کرخت شده بودند. سرم رو گردنم لق می‌خورد. سربازها دوباره سیخ ایستادند. پشت کشیدم به دیوار تا راست ایستاده باشم. سکوت چادر انداخت رو ساختمان ستاد فرماندهی. نگاهم رفت به لوله تفنگی که قرار بود راحتم کند. به دالان سیاه و تنگی می‌ماند که انتهایش پر از نور بود. با آن حال با بهت و خوف تماشایش می‌کردم. افسری سر کشید تو حیاط و توپید به سربازها. سربازها دستپاچه سیخ شدند رو پاهایشان. به سگ‌های سه دست می‌ماندند. یکهو همه تنم به عرق نشست. لب های خشک و ترک خورده ام را از هم برداشتم. یا امام زمان(عج)، پناه بر تو آقاجان؛ نگاهی به ما بیندازید. ما را از خود جدا ندان. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂