🍂
🔻
مردی که خواب نمیدید/ ۱۳۷
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
بادی شروع به وزیدن کرد. از آن طرف نخلستان شلمچه هو کشیده بود. از مرز میان ما و عراقی ها با تمام وجود به نفس کشیدمش. تبرک بود. شاید دیگر هیچ وقت به نفسمان نرسد. افسری که توپیده بود آمد تو حیاط و ایستاد روبه رویمان. گیج بود. تند و تند حرف میزد. کلماتش بلند و تکراری بود. کنترلی بر اعصابش نداشت. با آن حال سعی میکرد خود را آرام نشان دهد. در حالی که دست به کمر داشت و دکمه غلاف هفت تیراش را باز و بسته میکرد یک قدم به جلو برداشت. پوتینهایش تو سیاهی حیاط برق میزد. روبه روی من در جا میخکوب شد. در چهرهاش حالت غافل گیری کاملی دیده میشد. گویی باور نداشت که پیرمردی میان اسیرها باشد. هفت تیرش را از غلاف بیرون کشید چرخاند و گذاشت سرجایش. نگاهم را از صورتش برنداشتم. چشمهایش را چرخاند رو سر و صورت و هیکل پیرم. بعد پشت کرد و رفت. نفسام را به صدا دادم بیرون. گردن کشیدم بالا و پشت سرم را چسباندم به دیوار. خواب چشمهایم را سنگین کرده بود. پلک هایم را بستم.
- چه انتظاری از آنها داری؟ دشمن یعنی همین که میبینی. عینهو عزرائیل ... ترتیب تو و بقیه دوستانت داده شده. برای آنها اهمیتی ندارید. مرده یا زنده یکی هستید. این را یادت باشد. فقط به چیزی فکر کن که برایش جنگیدهای. دفاع از دین و ناموس و سرزمین. همینها برایت کافی است. شب قشنگی است ... قشنگتر از این نمیشود ... چشمم افتاد به صورت سفید محمود. پر بود از غم و سردرگمی. به نظرم رسید بیشتر از آنکه ترسیده باشد، گیج شده بود.
- تو پانزده شانزده سالگی قوی تر از من ..است. نکند تو این فکر است که از اینجا بزند بیرون؟ جوان است دیگر.
صدای رادیو به گوش رسید. کسی با موج هایش ور میرفت. رِنگ عربی قاتی خشخش موجهای دیگر اعصابم را خط خطی میکرد. دلم میخواست خودم را ول میکردم رو زمین. درست قبل از آنکه تیرباران شوم تا آن روز چنان احساسی نداشتم. همه زندگی ام داشت به سمتی میرفت که دلم میخواست. خودم را غرق خون دیدم. از سینه ام مثل آبکشی سوراخ خون میزد بیرون. حیاط پر شده بود از خون. صاحب خانه همراه حیوانهایش رو دیوار طویله ایستاده بودند. تو دستهای صاحب خانه پر بود از فانوسهای روشن زرد و آبی.
- گرسنگی به کجا که نمیکشدت داش اسد الله ...
چند افسر و سرباز ناگهان و سراسیمه دویدند داخل راهرو و بعد از ستاد زدند بیرون. معلوم بود که احضار شده اند.
- نکند بچه ها حمله کرده باشند؟ .... اگر این طور بود زمین و آسمان میلرزید. شاید بو بردهاند که حمله ای در کار است؟ یعنی میشود بچه ها حمله کنند؟ ...
یکهو دستور آزادباش دادند. اول اعتنایی نکردیم. دوباره سربازی که انگار ارشد بود فریاد کشید. رو پاهایمان شل شدیم. ناباورانه همدیگر را نگاه کردیم. چند تا از سربازها دویدند تو راهرو. دو سرباز با تفنگهای دوش فنگ شروع کردند به قدم زدن. به آدمهای آهنی می ماندند.
- انا لله و انا إليه راجعون . بچه ها گردن کشیدند به طرف من. سربازها از حرکت ایستادند. شانه بالا انداختم. صدای کوبیده شدن پوتینها رو کف راهرو و اتاق فرماندهی سکوت شب را شکسته بود. سیاهی ابرها شب را تیره و ظلمانی کرده بود. دوباره تو دلم از آشوب پر شد. رو معده ام انگار میخ طویله میکوبیدند سعی کردم تمرکز کنم رو طبیعت خدا. نتوانستم. زیر لب شروع کردم با خدا حرف زدن. طلبکارانه انتظار داشتم صدایش را بشنوم. نشنیدم. بغض ام گرفت. همراه درد گرسنگی و تشنگی قورتش دادم. یاد نخلستان شلمچه افتادم و یاد مجروحها و شهدایی که جاشان گذاشته بودیم به آنها حسودیم شد. لبم را زیر دندان گاز گرفتم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂