🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۴۵ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ از زیر چشمی تو اتاق را نگاه کردم. تنه درختی کنار فرمانده بود. بیشتر از یک متر طول و بیست سانتی متر قطر داشت. رو پا جفت و جور نشده بودم که تنه درخت کوبیده شد به پشتم. نفس بند آمد. اتوبوس ارتشی به نعش کش می‌ماند. پت و پهن و دراز. یکی یکی فرستاندمان داخل. با شمارش، با احتیاط از پله های آلومینیوم کشیده‌اش بالا رفتم. رو آخرین پله چشم بندم را باز کردند. هل‌ام دادند داخل راهرو. صندلی‌ها پر بود از اسیر رنگ پریده و خاموش. از کنار دو مجروحی که کف راهرو دراز شده بودند گذشتم. نگهبانهای انتهای اتوبوس هجوم آوردند طرفم. دست‌هایم را باز کردند و هل‌ام دادن رو اولین صندلی خالی، بعد دست‌هایم را به میله جلو طناب پیچ کردند. درد تو وجودم چنگ انداخت. فریادم را تو سینه خفه کردم. قبل از آن که پس گردنی بخورم سرم را کشیدم رو سینه ام. دو نگهبان زدند زیر خنده. راننده با موج رادیویی که بالای سرش بود ور رفت. صدای گوشخراش امواج تو فضای بسته چنگ انداخت. با بسته شدن در اتوبوس تکان تندی خورد و کشیده شد تو جاده آسفالته بغداد. چشم کشیدم به شیشه جلو اتوبوس. چادر شب چسبیده بود رویش. به دست‌هایم خیره شدم. می‌لرزیدند. سعی کردم جلو لرزش آنها را بگیرم. نتوانستم جمع و جور شدم رو صندلی. درد از همه جایم بلند شد. سعی کردم جلو لرزش آنها را بگیرم. نتوانستم. به دقایقی که پشت سر گذاشته بودم فکر کنم. از لحظه اسارت تا نشستن رو صندلی اتوبوس. تصویرها تکه و پاره جمع شدند گوشه مغزم. سیاه و سفید بودند. درست مثل عکسهای قدیمی پر از ترک و تاخوردگی. چشمهایم را بستم و زل زدم به عکس‌ها. می‌خواستند از پا در بیاورندمان. با فریاد نگهبانها سر چرخاندم. با مشت و قنداق اسلحه افتاده بودند به جان یکی از اسیرها. مرد ناله می‌کرد و آب می‌خواست. کم کم صدای آب آب اسیرهای دیگر هم بلند شدند. نگهبانها کابل کشیدند رو سر و صورت اسیرها. راننده خنده کنان فریاد کشید. - ساکت ... ساکت ....... یکهو صداها افتاد. انگار همه را باهم خفه کردند. پنهانی نگاه کردم به راننده و نگهبانها. تندتند پسته مغز می‌کردند و می‌خوردند. چند قمقمه نیمه پر هم کنار دستشان بود. صبرم لبریز شده بود. کم کم از خود مأیوس می‌شدم. شروع کردم به سرزنش کردن روحم. حرف زدم و بحث کردم و ناز کشیدم و جنگیدم. حالی‌اش نمی‌شد. انگار که در دنیای دیگر بود. پیشانی‌ام را فشردم رو طناب‌پیچ دست‌هایم. چشمم افتاد به هیکل خمیده سیدهادی غنی. تا آن لحظه ندیده بودمش. سر بلند کردم. صورت سفید و چشم‌های سبز رنگش برق می‌زد. درد و ترس درونشان چرخ می‌خورد. لب‌اش را زیر دندان گرفته بود و می‌فشرد. چانه اش می‌لرزید. دست‌هایش را مشت کرده و می‌کشید. سر تکان دادم. ناله‌ای دلخراش از زیر دندانهایش بیرون ریخت. چشم‌هایش را محکم بست و سرش را فشار داد به صندلی. چند ساعت قبل بی باکترین رزمنده تو نخلستان شلمچه بود. - حاجی ... دارم از تشنگی ... می‌میرم. با دهان باز نگاهش کردم. چه داشتم به او بگویم. خودم هم به وضع او گرفتار بودم. فکر کنی ... چه کار کنم؟ - صبر ... - صبر؟ •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂