🍂
🔻
مردی که خواب نمیدید/ ۱۴۸
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
مامور چنگ انداخت به پاچه شلوارم. پر از چروک و کثیفی بود. نگاهی به سر تا پایش انداخت. بعد تکاند و پرتش کرد رو لباسها. نفسام را بیرون نداده بودم که دوباره برش داشت. این بار از کمرش لکه های سفیدک به لک و پیسی میماند که بالا تنه شلوار را پوشانده بود. دست کرد تو جیبهای پشتش. نخهای گلوله شده را چنگ زد و ریخت بیرون. نگاهی به جیبهای بغل انداخت. صاف بودند. انگار همان دم از زیر پرس اطو بیرون آمده بودند. دستش را سیخ کرد داخلش. به زور داخل شد. بعد دست کرد تو جیب طرف چپ. یکھو انگار که برق گرفته باشدش سیخ شد به طرف ما.چشمهای گرد شده اش صورت هایمان را زیر و رو کرد. بند دلم پاره شد. بدنم داغ کرد. سرم پر شد از شک .
- من که جیبهایش را ریختم بیرون. چه میتواند پیدا کرده باشد؟ حرام زاده نکند قصد آزار دارد؟ صاحب شلوار را که نمیشناسد. پس آزار برای چه؟
دست گنده مأمور قلمبه مانده بود تو جیب تنگ. بیرون نمیکشیدش. یکهو راه افتاد طرف ما. چیزی به عربی گفت. مامورها جمع شدند یکجا. نگاههایشان میخ شده بود تو چشمانمان. عرق سردی رو پیشانیام نشست. سینه ام را انگار به توپ بستند.
- این ... شلوار مال کدامتان است؟
برای لحظه ای همه در سکوت سنگین نگاهش کردیم. سوالش را تکرار کرد. یک قدم جلو برداشتم و گفتم
- شلوار من است.
همان طور که گره انداخته بود تو ابروهایش نیشش باز شد.
- مال تو است؟
- بله .
یکهو دستش را از جیب بیرون کشید. پیشانی بند سبز رنگام لای انگشتهای سیاهش بود. همان پیشانی بندی که تو استادیوم صدهزار نفری آزادی گرفته بودم. خشکم زد. در آنجا چه میکرد. باید با بقیه وسایل ام تو نخلستان شلمچه زیر خاک بود. مأمورها دوره اش کردند. با خواندن جمله روی پیشانی بند صورتشان پر شد از خشم. نوشته پیش به سوی حرم حسینی دیوانه شان کرده بود. عراقی ها از کربلا و امام حسین(ع) وحشت داشتند. وجود این چیزها حزب بعث را از بیخ و بن میتکاند. خیز برداشتند طرفم. عینهو سگ هار کابل بارانم کردند. آن قدر زدند تا تنم کبود شد. مرحله دوم مشت و لگد بود. تو شکم و پهلوهایم کوبیده میشد. مثل کیسه بکس صدایم را خفه کردم تو گلویم. نباید ناله میکردم. جدی تر میشدند. عرق ریزان کوبیده شدم رو زمین. چشمم افتاد به بچه ها که از پشت میله های بازداشتگاه نگاهم میکردند. حالت چهرهشان تغییر کرده بود. انگار باورشان نمیشد که پیرمردها را هم کتک بزنند. تکه تکه استخوانهایم به صدا افتاده بودند. هیکلام از درد سفت شده بود. حسن غول از زمین کندم، درست مثل پر کاهی. تصاویر جلو نگاهم تیره و مبهم شدند. به آدمی میماندم که در حال سقوط از ارتفاع بود. سعی کردم بر خودم مسلط شوم. کف پوتینهایم را رو زمین سفت کردم. بالا تنهام راست نشده بود که دو ضربه کابل به سرم کوبیده شد. خون فواره زد بیرون. جلو چشمم سیاه شد. گیج زدم. حسن غول فریاد کشید: - لعنتی ... این چه کاری بودی کردی .... زود ببریدش تو دستشویی. کشاندنم طرف دستشویی. از رمق افتاده بودم. شیر آب سرد را باز کردند رو سرم. سرما چنگ انداخت تو وجودم؛ با آن حال چند قلب آب را قورت دادم. مزه آب و خون قاطی شد تو دهانم. عق زدم. شیر آب را تا آخر باز کردند. سوزش زخم تو سرم پر شد. نفس ام برید. دل و روده ام پر شد از آب. با هوارهای مأمور زیر پیراهنم را کندم و مچاله اش کردم و گذاشتم اش رو سرم. خون شره کرد تو ریشها و زیر گلو و سینه ام. هلام دادند تو بازداشتگاه. به کمک محمود چمباتمه زدم رو زمین.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂