هر روز وقتی برمیگشتيم، بطری آب من خالی بود، اما بطری مجيد پازوکی پر بود. توی آن حرارت آفتاب لب به آب نمیزد.
همش دنبال يک جای خاصی میگشت.
نزديک ظهر، روی يک تپه خاک، با ارتفاع هفت هشت متر نشسته بوديم و ديديم که مجيد بلند شد. خیلی حالش عجيب بود تا حالا اين طور نديده بودمش؛ هی میگفت: پيدا کردم اين همون بولدوزره...
يک خاکريز بود که جلوش سيم خاردار کشيده بودند. روی سيم خاردار دو شهيد افتاده بودند که به سيم جوش خورده بودند و پشتسر آنها چهارده شهيد ديگر...
مجيد بعضی از آنها را به اسم میشناخت. مخصوصا آنها که روی زمين افتاده بودند.
مجيد بطری آب را برداشت، روی دندانهای جمجمه میريخت و گريه میکرد و میگفت: بچهها ببخشيد اون شب بهتون آب ندادم.
به خدا نداشتم...
مجید روضهخوان شده بود!
🔸 محمد احمدیان
از شهید تفحص مجید_پازوکی
#کتاب
#ساجی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂