🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۷۰ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ به صف داخل چهاردیواری خاکی شدیم. به زمین فوتبال می‌ماند. اسیرهای بقعوبه یک طرف چهاردیواری به صف شده بودند. به سیاه پوست‌ها می‌ماندند. چنان نگاهمان می‌کردند که انگار آدم ندیده بودند. - آدم دیده اند ... ولی این جوری اش را نه ... مگر چه جوری هستیم ... به مرده می مانیم ... کاش آیینه بود خودت را می دیدی. راست می‌گویی. خورشید بی‌جان عمود شده بود رو سرمان. پهن شدیم رو زمین. باد گرم تو چهار دیواری دور می‌چرخید. چهار دیواری پر شد از اسیر. شروع کردند به آمار گرفتن. فریاد اسیرها مثل پتک کوبیده می‌شد تو سرم. از گرسنگی چشم‌هایم سیاهی می‌رفت. بعد از آمار فرمانده اردوگاه بقعوبه سخنرانی کرد. چیزی از سر و ته حرف هایش نفهمیدم. همه اش خط و نشان و شاخ و شانه بود. از حفظ بودم شان. از چهار دیواری زدیم بیرون. پا گذاشتیم تو اردوگاه. دور تا دورش پر بود از درخت اکالیپتوس و گز بلند قد. پای درخت‌ها سیم خاردار کشیده بودند. چندلا و قطور. اردوگاه به پادگان می‌ماند. یک طرف اش ساختمانهای دو طبقه و طرف دیگرش ساختمانهای یک طبقه. ما را مثل همیشه تو ساختمانهای یک طبقه جا دادند. آسایشگاه‌ها مرتب و رنگ آمیزی شده بود. حمام و دستشویی دل باز؛ ولی کم آب. آب از منبع بزرگی که رو سقف قرار داشت تو لوله ها جاری می‌شد. بعقوبه منطقه گرمسیر عراق بود. - داش اسدالله بالاخره به بهشت پا گذاشتی‌ها... - بهشت؟ ... - آره ... - آره ... برای ما ندیده‌ها ... این جا بهشت است. آسایشگاه ما در ضلع شرقی اردوگاه بود. در همان نزدیکی‌ها هم پنج دستگاه سوله بزرگ کنار هم ردیف شده بود. به انبار تجهیزات می ماند وسایل و تجهیزات جنگی در آن نگهداری می‌شد. دو در بزرگ شمالی جنوبی داشتند. چند تا از سوله ها پر بود از تخت‌های دو طبقه. اسیرهای سرباز آنجا اتراق کرده بودند. همه آنها بعد از پذیرش قطعنامه اسیر شده بودند. با یک حیله بچه گانه به استقبال عراقی‌هایی که شیرینی بدست داشتند رفته بودند. غافل از اینکه جعبه های شیرینی طعمه ای بیش نبوده روزهای خوشی را می‌گذراندیم. از آسایشگاهی به آسایشگاه دیگر و از سوله ای به سوله دیگر می‌رفتم. نگهبانها چیزی نمی‌گفتند. من هم با رویی که پیدا کرده بودم تو هر سوراخی سرک می کشیدم. تو سوله ها از اسیر جای سوزن انداختن نبود. جدید بودند. پر از اطلاعات. دلم به حال سربازهای کم سن و سال می‌سوخت. برای این که به بیراهه نروند با حرفهایم سرشان را گرم می‌کردم. خطر دورشان چرخ می‌زد. کم کم نماز را به جماعت خواندیم، ایام فاطمیه علنی عزاداری کردیم. کارهایمان به گوش فرمانده اردوگاه رسیده بود. برق گرفته بودش. نگهبانها را گوشمالی داده بود. دستور داد سردسته ها را روانه زندانهای قلعه کنند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂